#اگه_بدونی_پارت_79

_ بچه ها کجاييد؟.؟.؟.؟.؟

با صداي بلندي که اومد حدس زدم که بقيه اومده باشن اشوان از روم بلند شد با همون نگاهه شيطونش گفت: _ حيف که به دادت رسيدن وگرنه انقدر گازت ميگرفتم که از حال بري.

و خيلي سريع از اتاق بيرون رفت. خدايا من در خلقت مغز اين بشر موندم. خودمو از رو تخت جمع کردم. خدا ازت نگذره پسر

همه بدنم کوفته شده. يکم دستو پامو ماساژ دادمو بعدش براي تعويض لباسام به سمته ساکم رفتم.

بليز شلوار گرمکنمو پوشيدمو موهامو از بالا بستم. يه ته ارايشه دخترونه هم کردمو بعد از برانداز کردن خودم

تو ايينه از اتاق زدم بيرون.

_ ا. اومدي سوگند داشتم ميومد صدات کنم.

به هليا که درست رو به رو بود لبخند زدمو گفتم:

_ اتفاقي افتاده؟.؟.

_ نه بابا حوصلم سر رفته بود گفتم با هم يکم گپ بزنيم.

_ اوکي.

_ يه جاي دنج سراغ دارم هستي بريم؟.؟.

چشمکي بهش زدمو گفتم:

_ هستم. بزن بريم.

بدنبالش راه افتادم. از ويلا خارج شدو دسته منو گرفتو دنباله خودش کشيد. تقريبا چند دقيقه همينجوري

داشتيم ميدوييديم تا به يه الاچيقه خيلي با مزه رسيديم. الاچيقي که فاصله کمي با دريا داشت.

_ حال کردي؟.؟.؟

به هليا نگاه کردمو جواب دادم:

_ اره جاي قشنگيه. خيلي با مزست.

_ بيا بريم بشينيم.

حرفشو قبول کردمو وارد الاچيق شدم. روي نيمکتاش يه نمه شني بود واسه همين با دست پاکش کردم

اروم روش نشستم.

_ خب شروع کن از خودت بگو.

به چشماي سبزش نگاه کردمو گفتم:

_ چي بگم؟.

romangram.com | @romangram_com