#اگه_بدونی_پارت_76


به اطرافم نگاه کردم. چه ويلاي قشنگي بود. دقيقا مقابل دريا. با ديدن رنگه ابيش حس قشنگي کل وجودمو

پر کرد. از ماشين پياده شدمو باز سعي کردم اطرافمو بررسي کنم. ويلايي که مقابلم بود خيلي بزرگو

باکلاس بود. نگاهم به سمته الاچيقه چوبي و شيکي که گوشه ي حياط بود کشيده شدو بعد از اون به سمته

تاپي که کنارش گذاشته بودن. محوطه حياط با گل و درختاي زيادو قشنگي تزئين شده بود. يه دفعه احساس

کردم يه سايه ي سياه از جلوي چشمام رد شد. از ترس شوکه شده بودم که

با صداي رعد و برق

شيش متر پريدم هوا. داشتم سکته ميکردم. با چشم دنبال اشوان گشتم اما نبود. انقدر ترسيده بودم که با جيغ

صداش زدم.

_ اشـــــــــــــــــــــــ ـــــــوان..

دوباره صداي رعد و برق بلند شد اينبار با بغض گفتم:

_ اشـــــــــــــــــــــــ ــــــــــوان.

_ چته؟.؟.؟.؟ چرا جيغ جيغ ميکني.؟.؟.؟.؟

برگشتم و با ديدنش دوييدم سمتش ولي جلوي خودم گرفتم که نپرم ب*غ*لش فقط مثل يه بره ي بي پناه کنارش

واستادمو با صداي لرزونم گفتم:

_ هي. هيچي.

يکم بهم نگاه کردو بعد سرشو به نشونه ي تاسف به طرفين تکون داد.

*********************************

وارد ويلا که شديم باز براي اشنايي با محيط شروع کردم به وارسي با اين تفاوت که اين دفعه يه چشمم به اشوان

بود که گمش نکنم يا ازم دور نشه.

_ يه دقيقه واستا همينجا من برم لباسامو عوض کنم.

با ياداوري اون صحنه خيلي غير ارادي داد زدم:

_ نه.

اشوان با تعجب به من نگاه کردو گفت:

_ چرا اونوقت؟.؟.؟


romangram.com | @romangram_com