#اگه_بدونی_پارت_74


با صداي گرفتم گفتم:

_ همينجوري.

_ ا؟.؟.؟ منم همينجوري ميندازمت تو دريا کوسه بياد بخورتت از دستت راهت شم.

انقدر جدي اين حرفو زد که انگار واقعا قصد همچين کاريو داشت با بغض گفتم:

_ بنداز کيو ميترسوني.؟.

به قيافم نگاه کردو با مزه گفت:

_ اخرين وصيتت چيه؟

بدون مکثي گفتم:

_ مامانمو بابامو ببينم.

خنده بلندي سر داد و گفت:

_ همون پس مامانتو ميخواي کوچولو.

روبمو ازش برگردوندمو هيچي نگفتم که دوباره خودش گفت:

_ ولي شرط ما اين بود که ديگه اونا رو نبيني. تا حالشم خيلي باهات راه اومدم.

بغضه توي گلوم سنگين تر شدو باعث شد از چشام اشک سرازير شه. با همون حالت بچگونه اي که گريه ميکردم

بهش نگاه کردمو گفتم:

_ اونا خانوادمم. اميدوارم. بفهمي. که. من. دلم براشون تنگ ميشه. اين چيزا. شايد براي

تو که يه. يه پسري هيچ. مهم نباشه. ولي. ولي. من.

اصلا نميدونستم چجوري دارم حرف ميزنم. نفسم بين هق هقه گريه هام گم ميشد.

_ خيلي خب يکم نفس بگير خفه نشي کوچولو.

شروع کردم با پشت دست اشکامو پاک کردم بينيمو بالا کشيدم که متوجه نگاه اشوان شدم بعد م پيچيدن صداي خندش

تو ماشين.

_ قيافرو. همه ميرن زن ميگرن به ما بچه قالب کردن.

با اين حرفش خودمم خندم گرفت. نگام کرد و با لحن خاصي گفت:

_ هه هه هه. بجاي اينکه خجالت بکشه ميخنده.


romangram.com | @romangram_com