#اگه_بدونی_پارت_68


پسرش که منو درسته قورت ميده رفتار ننشو کجاي دلم بذارم؟.؟.؟

_ سلام مامان.

_ سلام پسرم.

با تعجبو ترس به رو به رو خيره شدم و با چهره ي معصومي که ديدم به کلي هنگ کردم. اين همون

درکولايي که من فکر ميکردم اين که بيشتر شبيه فرشتست. نا خداگاه لبخند زدمو با لحن مودبانه اي

گفتم:

_ سلام سوگند هستم.

لبخنده جذابي روي صورته معصومش نقش بست و بعد از اون با لحن مهربوني گفت:

_ سلام عزيزم چطوري؟

با همون لحنه شيرين جواب دادم:

_ ممنون خوبم.

و خيلي ناگهاني جلو رفتمو خودمو تو اغوشش انداختم. دلم تنگ بود واسه يه اغوشش مادرانه. واسه

مادرم. مادر اشوان بوي محبت ميداد بوي مهربوني. اونم منو به خودش بيشتر فشار دادو زير گوشم

گفت:

_ نميدونستم عروسم انقدر خوشگله همينه اين اشوان نميذاره افتاب مهتاب ببينتت.

از اغوشش بيرون اومدم. ارامش عجيبي داشتم انگار سبک شده بودم. باز با لبخند گفتم: _ شما هم خيلي ماهين.

خودمم باورم نميشد انقدر زود باهاش خو گرفته بودم. قيافه اشوان که ديدني بود بچم از اين رفتار منو ننش

کپ کرده بود حقم داشت خوو.

_ سلام سوگند جان من هليا هستم دختر خاله ي اشوان.

به دختري که حالا کنار مادر اشوان بود و دستشو واسه دست دادن با من جلو اوورده بود نگاه کردم.

منم مثل خودش لبخند زدمو دستم جلو بردم.

_ سلام هليا جان خوشبختم عزيزم.

هليا با مزه به اشوان نگاه کردو گفت:

_ دادش اشوان خيلي بدي درسته حالا زنت خوشگله ولي بي انصاف ما که غريبه نيستيم رو نکردي.


romangram.com | @romangram_com