#اگه_بدونی_پارت_67
باز همينطوري که فقط به جلوش نگاه ميکرد جواب داد:
_ انتظار نداشتي که اين لواشکارو دستم ميگرفتم مثل اسکولا ميومد تو خيابون.
تازه يادم افتاد سيوشرته اسپرتي که تنش بود جايگاهه خوبي واسه قايم کردن اين لواشکاي خوشمل ميشد.
لبخندم عميق تر شدو با شادي گفتم:
_ بازم کلي ممنون ازت.
به من نگاه کردو سرشو به نشونه ي تاسف به چپو راست تکون داد و گفت:
_ نگاه کن چه ذوقي کرده. واقعا هنوز بچه اي.
به حرفش توجه نکردمو با ولع اولين تيکه ي لواشکو داخله دهنم گذاشتم از طعمه ترشو خوشمزش غرقه
لذت شدم.
کنار جاده پشته بنزي واستاديم. با تعجب به اشوان خيره شدم که اونم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه
گفت:
_ پياده شو نمايش شروع شد.
با پشت دست مثل بچه ها لبو لوچمو پاک کردمو با ترس گفتم:
_ مامانت اينان؟
پوزخند زدو گفت:
_ نه په گروهه نينجاهان. پاشو بيا پايين حواستم به رفتارت باشه.
خودش درو باز کردو قصد رفتن کرد که من با صدايي که توش ترس موج ميزد گفتم:
_ من ميترسم.
باز برگشتو کلافه گفت:
_ از چي؟ پاشو بيا پايين نميخوان بخورنت که فقط يه سلام و احوال پرسي سادست.
ابه دهنمو با ترس قورت دادمو به طبعيت از حرفش پياده شدم.
به سمتم اومد کاملا کنارم قرار گرفت همونجور که به سمته ماشين ميرفتيم زير لب زمزمه کرد.
_ فراموش نکن چي گفتم.
و بعد از اين حرف دستشو دور کمرم حلقه کرد. داشتم جون ميدادم از يه طرف اشوان از يه
طرف ديدن مادرش. تو ذهنم بجاي مامانش تصوير يه دراکولا کشيدم. خدايا به دادم برس.
romangram.com | @romangram_com