#اگه_بدونی_پارت_63

دلم لک زده بود واسه دريا. جاده. جنگل. نا خداگاه لبخند ي روي لبم نشست که باعث شد

چاله اي گوشه ي لپم بيوفته. ميتونستم نگاهه اشوانو رو خودم حس کنم. ولي سعي کردم محلش

ندمو تا يکم تو کفم بمونه. به سمت اتاقم حرکت کردم که با صداش متوقف شدم:

_ واستا.

برگشتم که ديدم داره همينجوري بهم نزديک ميشه. بالاخره انقدر اومد جلو که فاصلش خيلي باهام کم شد.

بعد از يکم بازرسي صورتم و جون دادن من بالاخره دهنه گراميشو افتتاح کرد.

_ بايد يه چيزايي رو بدوني.

فقط بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد:

_ خانواده ي من از اين ازدواج خبري ندارن مامانم خيلي وقت پيش از پدرم جدا شد. در حاله حاضر اونا فکر

ميکنن منو تو ليلي و مجنونيم.

يه پوزخند زدو باز ادامه ي حرفشو گرفت:

_ حواست باشه پارازيت بدي با من طرفي. فکر ميکنم حتي نقش بازي کردنه من بجاي يه شوهر عاشقو مهربون

يکي از ارزوهات باشه مگه نه؟ پس حواستو جمع کن اگه بخواي ذايم کن بد ميبيني. افتاد؟

با حرص براي اولين بار به چشماش نگاه کردمو محکم گفتم:

_ ارزو که نيست کاب*و*سه نقش بازي کردن يه همسر عاشقو مهربون براي تو. اينکارو ميکنم نه واسه تو واسه ابروي

خودم.

و بلافاصله ازش فاصله گرفتمو به اتاقم پناه بردم.

با اشتياقه زيادي شروع کردم به جمع کردنه وسايلي که مورده نيازم

بود.

******************

_ کجايي پس؟

صداي عصبي و کلافه اشوان بود که از پشت در اتاقم شنيده ميشد.

_ اومدم اومدم.

با زدن يه رژ هلويي که خيلي بهم ميومد به کارم پايان دادم. دوباره تو ايينه به خودم خيره شدم. تيپه

اسپرتي که زده بودم بي نظير بود. ارايش ملايمو دخترونم چهرمو از هميشه زيبا تر نشون ميداد. کيف دستيمو

romangram.com | @romangram_com