#اگه_بدونی_پارت_6


چشم چرخوندم تا ببينم ادمه مغروريي به نام اشوان جهان بخشو پيدا ميکنم يا نه. اما موفق نشدم، با صداش تقريبا دو متر پريدم هوا.

_ دنبال کسي ميگردي جغله؟

برگشتم و ديدم دقيقا پشتم وايستاده. با ديدن چهرش باز دلم ريخت. اخه لامصب هيچي کم نداشت. با تيپاي اسپرتي يم که ميزد واسه خودش چيزي ميشد. اين بار يه شلوار مشکي اسپرت با پيراهن مردونه مشکي استين پاکتي پوشيده بود. اصلا نميدونم چرا برام اين چيزا مهم بود. خير سرم پدرم تو زندان بود.

سعي کردم بيشتر از اين خودمو ذايه نکنم. خيلي جدي گفتم:

_ سلام اقاي جهانبخش. من و خانوادم اماده اي که شرط شما رو بشنويم.

پوزخندي زد و گفت:

_ ادبت منو کشته.

بعد جدي و خشن ادامه داد:

_ به خانوادت بگو بيان اينجا تا من شرطمو بگم.

_ چشم.

با دست به مامان اينا اشاره کردم تا به سمت ما بيان.

هممون مشتاق به لباش چشم دوختيم. شروع کرد:

_ خب خانوم صبوري همونطور که به دخترتون گفتم من براي رضايت يه شرط دارم. اميدوارم خودتونو واسه همه چيز اماده کرده باشين. شرط من اينه.

دوباره نگاه بدجنس و مرموزي که به شيطنت ميرفت به من انداخت و ادامه داد:

_ اگر دخترتون راضي شه با من ازدواج کنه منم رضايت ميدم.

تقريبا هنگ کرده بودم. اين داشت چي ميگفت. مامان با بهت بهش نگاه ميکرد. لاله هم مثل مامان. اما سروش با غضب گفت: _ چي داري ميگي؟

اشوان پوزخندي زد و گفت:

_ شرطمو.

سروش-بهتره ديگه خفه شي.

اشوان خونسرد نگاهش کرد و گفت:

_ بهتره تو هم مواظب حرف زدنت باشي که واست گرون تموم نشه.

لاله-اقاي جهانبخش اين عادلانه نيست.

اشوان همونطور که داشت ميرفت گفت:

_ اين فقط يه پيشنهاد بود مجبور نيستيد قبول کنيد.


romangram.com | @romangram_com