#اگه_بدونی_پارت_5

داشتم ميرفتم تو اتاقم که مامان گفت:

_ سوگند مطمئن باشم که همه چيزو بهم گفتي؟

_ اره ماماني تو رو خدا انقدر مشکوک نباش.

به سرعت به اتاقم پناه بردم. لباسامو سريع عوض کردم و با خستگي روي تختم افتادم. طولي نکشيد که به خواب عميقي فرو رفتم.

با صداي زنگ گوشيم از خواب پريدم. صفحه گوشي رو نگاه کردم و با ديدن اسم شادي تو دلم گفتم ” بر خر مگس معرکه لعنت” جواب دادم: _ سلام مزاحم.

صداي شادش تو گوشم پيچيد:

_ سلام عقشم؟ خوفي؟

_ اگه ميذاشت بخوابم خوب بودم.

_ پاشو خودتو جمع کن خير سرت بابات تو زندانه ها.

_ نگو شادي هر کاري بگي کردم. حتي مجبور شدم از پسر يارو کلي درو وري بشنوم.

_ جدي؟ رفتي سراغش؟ تعريف کن ببينم چي شد؟

تمام اتفاقاتو براي شادي تعريف کردم. اونم گفت:

_ نگفت شرطش چيه؟

_ نه گفت روز دادگاه ميگه.

_ بازم به نطر من ادمه خوبيه.

_ ادمه خوبيه؟ چرت نگو.

_ نه به خدا اخه با يه شرط داره از خون پدرت ميگذره.

_ اره ولي بستگي داره شرطش چي باشه؟

_ ايشالا که خير دختر نگران نباش.

يکم ديگه حرف زديم و بعد تماسو قطع کردم. حرف زدن با شادي هميشه حالمو خوب ميکرد چون کلا دختر شاد و سر زنده اي بود باعث شاد شدن بقيه هم ميشد.

يه هفته مثل برق و باد گذشت. و بالاخره روز داداگاه شد. تمام هفته فکرم مشغول بود.

دوست داشتم هر چه زود تر پدرمو ازاد کنم. تصميمو گرفته بود. حاضر بودم هر کاري بگه

بکنم حتي اگه بگه تو بايد بميري. ميميرم. اونقدر پدرم برام مهم بود و دوستش داشتم

که حتي جونمم کم بود براش. خودمو واسه همه چي اماده کردم. واسه بدترين شرايط

در مقابل زندگي پدرم در مقابل زندگي مادرم. اينبار منو مامان به همراه لاله و سروش به دادگاه رفتيم. سالن دادگاه از هميشه شلوغ تر بود.

romangram.com | @romangram_com