#اگه_بدونی_پارت_4


بازم اصرار کردم:

_ ازتون خواهش ميکنم اقاي جهانبخش. همونطور که پدر شما براتون عزيز بود منم پدرمو دوست دارم، تو رو خدا اونو از من نگيريد. ازتون خواهش ميکنم.

با حرکت خشني به سمتم اومد خواستم برم عقب که محکم بازومو گرفت و عصبي سرم داد زد: _ ببين جوجه تا يه پشيموني به بار نياوردم راتو بگير برو وگرنه بد ميبيني.

مثل يه تيکه اشغال پرتم کرد گوشه خيابون. با صداي در حياط فهميدم که رفته تو. از ته دلم داد زدم: خدا. ديگه چي کار کنم. از زمين خودمو کندم و جلوي در حياط خونشون نشستم. نمي تونستم

بشينمو مامانمو نا اميد ببينم نميتونستم به مرگ پدرم. عزيز ترين کسم فکر کنم. نه. هر جور شد بايد رضايت بگيرم. تقريبا نيم ساعتي اونجا نشستم. اما اين سنگ دل بيرون نيومد. ديگه داشتم نا اميد ميشدم که در حياط باز شد. با حرکت در بوي خوشبوي عطرش همراه با باد بخش شد. با ديدن من پوز خند مسخره اي زد و گفت: _ هنوز که اينجايي کوچولو.

_ اقاي جهانبخش تو رو.

نذاشت حرفم تموم شه.

_ خفه شو. فقط خفه شو نميخوام صداتو بشنوم. قرارمون تا دادگاه.

ديگه واقعا داشتم گريه ميکردم:

_ خواهش ميکنم پدرمو ازم نگيريد من جز اون کسي رو ندارم. خواهش ميکنم رضايت بدين اون ازاد شه.

بدجنس نگام کرد. يه نگاه مرموز. يه نگاه که معني شو نفهميدم. با لحن مرموزي گفت: _ رضايت ميخواي؟ باشه تا دادگاه شرطمو ميگم اگه قبول کردي بابات بر ميگرده اگرم قبول نکردي

که.

پوز خندي زد و به سمت ماشين گرون قيمتش قدم برداشت. اشکامو پاک کردم و با کنجکاوي گفتم: _ چه شرطي؟

برگشت و شيطون نگاهم کرد و گفت:

_ عجله نکن خانوم کوچولو ميفهمي.

توي فکرو خيال غرق بودم که با صداي جيغ چرخه ماشينش از جا پريدم.

رسيدم دم در خونمون با اينکه استرس داشتم ولي با حرف پسر جهانبخش يه نور کمرنگي توي دلم روشن شده بود. فقط اين وسط مامانم بود. به اون بايد چي ميگفتم؟.. پسره ي احمق واسه من شرط ميذاره. اخ که چقدر دوست داشتم اون فيس جذابشو بريزم پايين. دونه دونه اون موهاي خوش حالتشو بسوزونم ولي حيف که نميشه. حيف. با صداي مامان به خودم اومدم: _ سوگند. سوگند کجايي؟ حواست با منه؟ چي شد؟ پسرش چي گفت؟

با ترديد به مامان نگاه کردم. نا اميدي که تو چهرم بود به نگاه مامان منتقل شد. دلم نميخواست اينجوري ببينمش براي همين سريع گفتم: _ سلام مامان جان چرا هولي؟ يکم اروم باش الان برات همه چي رو توضيح ميدم. رفتم پيش پسرش

اون قراره روز دادگاه شرط رضايتشو بهمون بگه با قبول کردن شرطش بابا ازاد ميشه.

مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت:

_ شرط؟ چه شرطي؟

_ اونطوري نگام نکن مامان. چيزي به من نگفت. خودمم هنوز نميدونم.

_ خب به نظرت چه جور ادمي ميومد؟

چي بايد ميگفتم. ميگفتم از چهره ي اون پسر رواني بودن ميريخت.؟ بازم حفظ ظاهر کردم و جواب دادم: _ ادمه بدي به نطر نميومد.


romangram.com | @romangram_com