#اگه_بدونی_پارت_3

_ ايشالا.

با سرعت از خونه خارج شدم و به سمت خيابون رفتم و يه تاکسي گرفتم. اردرسو به تاکسي دادم.

جايي که قرار بود برم خونه ي خوده جهانبخش بود. احتمال ميدادم وقتي بياد ايران ميره خونه ي پدرش. خونه طرفاي تجريش بود. حدود نيم ساعت بعد رسيدم.

همونجور که شنيده بودم از ساختمون خونشون معلوم بود که از اين خر پولان. نميدونم از ديدن اون خونه ي بزرگ ترسيدم يا از اين که قرار با يه هيولا به نام اشوان جهانبخش رو به رو بشم.

با قدماي سست به سمت در ورودي رفتم. در تب و تاب بودم که زنگو بزنم يا نه؟. اونقدر اين پا اون پا کردم که در حياط يه دفعه خودش باز شد. يه پسر حدودا بيست و خورده اي ساله با چهره اي که گيرايي عجيبي داشت رو به روم قرار گرفت. قدش حدودا صد و نودو بود. هيکلش فوق العاده رو فرم يکمي پر که نظر هر دختري رو به خودش جلب ميکرد با چشما و مو هاي مشکي که واقعا گيرايي عجيبي داشت. دستي که کنار چشمام تکون خورد منو از دنيا ي خواب خيال در اوورد بعد هم صداي زيباي مردونش که توي گوشم پيچيد حواسه منو سر جاش اوورد: _ حالتون خوبه خانوم؟

دستپاچه گفتم:

_ هان. ب.بله.

_ ميتونم کمکتون کنم؟

بي مقدمه گفتم:

_ شما اقاي اشوان جهانبخش هستيد؟

مشکوک نگاهم کرد و بعد جواب داد:

_ بله خودم هستم. اما شما منو از کجا ميشناسين؟

ميترسيدم از گفتنش اما به خودم نهيب زدم که اون هيچ کاري نميتونه

بکنه. براي همين گفتم:

_ من صبوري هستم

يه لحظه ساکت شد ولي بعد پوز خندي زد و گفت:

_ ا. واقعا من فکر ميکردم خانوم صبوري حداقل پنجاه و شصتو داشته باشن.

داشت مسخرم ميکرد. عصباني شدم اما با کنترل خودم گفتم:

_ من دختر اقاي صبوري هستم.

نميدونم چرا ولي يه دفعه زد زير خنده. همونجور که دستاشو تو جيب شلوارش ميکرد جواب داد: _ از ديدنت خوشوقتم خانوم صبوري.

از طرز برخوردش خشکم زد سرمو بالا گرفتم که چشماي به خون نشستش دلمو لرزوند با لحن ترسناکي ادامه داد: _ دختر قاتل پدرم.

چشمام پر از اشک شد. با صداي لرزوني گفتم:

_ بخدا باباي من پدر شما رو نکشته اون ازارش به يه مورچه هم نميرسه. باور کنيد اون بي تقصير.

با صداي وحشتناکي فرياد زد:

_ خفه شو عوضي. از جلوي چشام گم شو تا يه بلايي سرت نياوردم.

romangram.com | @romangram_com