#اگه_بدونی_پارت_7

از حالت گيجي در اومدم. مرگ و زندگي پدرم دست من بود. براي همين بلند گفتم:

_ وايستيد.

اشوان ايستاد و به سمتم برگشت. و دوباره همون نگاه. سعي کردم نگاش نکنم. ادامه دادم: _ من شرطتونو قبول ميکنم.

لاله و سروش دو نفري گفتن:

_ سوگند.

همون موقع مامان بخش زمين شد.

مامانو به همراه بچه ها به بيمارستان منتقل کرديم. فشارش خيلي پايين بود. بهش سرم وصل کردن، وقتي بهوش اومد صدام زد. به سمتش رفتم: _ جونم ماماني؟

سعي ميکرد واضح حرف بزنه:

_ اينکارو با زندگيت نکن.

_ عزيزم ابن تصميم خودمه. من خودم اين راهو انتخاب کردم. قرار نيست بميرم که قرار ه

ازدواج کنم.

_ گولم نزن تو خودتم خوب ميدوني اون ميخواد ازت انتقام بگيره.

_ نه ماماني هيچي نميشه بهم اعتماد کن. من تحمل ميکنم. من زندگيمو با اون ميسازم.

_ پس سروش چي؟

با شنيدن اسم سروش احساس گ*ن*ا*ه کردم. اون خيلي بخاطر من اذيت شده بود. حقش نبود ولي من چاره ي ديگه اي نداشتم. بايد اينکارو ميکردم. محکم جواب دادم: _ براي اون از من بهترم پيدا ميشه. اون منو درک ميکنه مطمئنم.

از اتاق خارج شدم تا مامان استراحت کنه. که يه دفعه سروش جلوم سبز شد. و گفت:

_ سوگند تو که واقعا نميخواي اين کارو کني؟ بگو همش دوروغ.

سرمو انداختم پايين و اروم گفتم:

_ متاسفم سروش. ولي من مجبورم.

پوز خند عصبيه زد و گفت:

_ مجبوري؟. مطمئن باش بابات حاضر بميره ولي تو اين حماقتو نکني.

_ من اين حماقتو ميکنم. چون اين زندگي خودمه. خودمم ميدونم بايد چي کار کنم. نميخواستم باهات بازي کنم. اين تقصير من نيست که دنيا انقدر بي رحمه. خواهش ميکنم درکم کن. خواهش ميکنم.

سروش عصباني نگاهم که و با حرص ازم دور شد. همون موقع لاله کنارم ايستاد و با صداش منو به خودم اوورد: _ سوگند تو نبايد اين کارو بکني. خودت داري زندگيتو خراب ميکنه. اين بابايي که من ديدم مثل ادماي رواني ميمونه. با چشاش ادمو درسته قورت ميده. اون ميخواد اذيتت کنه. خودتو ننداز تو چاه.

_ لاله من حاضرم هر کاري بکنم تا بابام از زندان بياد بيرون. خودت وضع زندگيمونو نگاه کن.

اگه بابا بره. من.

romangram.com | @romangram_com