#اگه_بدونی_پارت_59
_ ببينمت.
صداي اشوان باعث شد به خودم بيام. دلم نميخواست ضعفمو ببينه. دلم نميخواست چهره ي گريونمو ببينه.
کاش منم ميتونستم مثل بقيه توي شرايطه سخت گريه نکنم.
_ با توام. برگرد ببينمت.
انقدر محکم حرفشو زد که نا خداگاه اروم به سمتش برگشتم. ولي به چشماش نگاه نکردم.
سکوته سنگيني بود. نه اون حرفي ميزد. نه من. اون داشت منو با نگاهش ذوب ميکردو من کلافه
از نگاه کردن به دکمه ي پيرهنش.
_ هميشه انقدر بي صدا گريه ميکني؟
اين حالش خوبه؟ چرا اين سوالو ازم پرسيد؟ جوابشو با سر دادم.
_ عوارضشم که ميدوني؟
با تعجب از سوالش تنها به علامته منفي سر تکون دادم. باز بي اختيار اشکا در اومد.
که با صداي کوبيده شدن دستش رو فرمونو صداي عصبيش به خودم اومد.
_ لا مصب من که ازت طرفداري کردم ديگه چرا گريه ميکني؟؟
فقط سکوت کردم که باز با همون لحن گفت:
_ به من نگاه کن.
نداشتم جراته همچين کاري. خودش با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد. زل زدم تو چشماش،
چشمايي که هميشه با ديدنشون قلبم ميريخت. باز با همون جديت گفت:
_ حرف بزن، داد بزن، دعوا کن. ولي اينجوري گريه نکن.
نميدونم چرا احساس کردم نگرانم. البته شايد چون ازش بعيده اين حرفا. ولي بازم حتي تصورش دلمو
ميلرزوند.
_ بازم که ساکتي؟
نميدونم چرا زبون باز کردم. چرا با اون صداي اروم شروع کردم حرف زدن. اونم حرفايي که هيچ وقت جراته
زدنشو نداشتم.
_ چي بگم؟ حرف بزنم، داد بزنم، دعوا کنم که اخرش اذيتم کني. که اخرش به التماس بيوفتم. از چي بگم؟
از نگاهه تحقير اميز اطرافيانم که امروز هر کدومشون کلي بهم خنديدن. کلي مسخرم کردن. کلي دري وري
romangram.com | @romangram_com