#اگه_بدونی_پارت_57

تو دلم به اين فکرش خنديدم. اشوان همه چي داشت. فقط منو دوست نداشت همينو بس.

از سالن خارج شدم همه ي اقايون منتظر همسراشون بودم فقط گمونم من بودم که دنبال شوهرم ميگشتم.

_ بريم؟

با صداش شيش متر پريدم هوا. بعد از اينکه يکم نفس گرفتم اروم گفتم:

_ بريم.

_ سوگندي معرفي نميکني؟

به چهره ي شيطونو و خندونه مژگان خيره شدم. با يه لبخند به اشوان اشاره کردمو گفتم: _ همسرم.

اشوان يه لبخنده جذاب زدو باز با همون لحنه مغرورش گفت:

_ تبريک ميگم.

مژگانم لبخندي زدو گفت:

_ ممنونم منم به شما تبريک ميگم. سوگند خيلي از شما تعريف ميکنه.

کي؟ من؟ بميري مژگان. الکي چي بلغور ميکني. اشوان نگاهي بهم کرد که دوست داشتم همون

موقع زمين دهن باز کنه و من برم توش. شوهر مژگان جلو اومدو شروع کرد با اشوان گپ زدن داشتم به

حرفاشونو گوش ميکردم که با اشاره ي خاله ليلا از سر احترام به سمتش رفتم.

_ بله خاله؟

_ ميدوني خيلي دلم سوخت حيف شد.

با تعجب گفتم:

_ چي؟

تند گفت:

_ چي نه کي. شوهرتو ميگم بايد با يه نفر ازدواج ميکرد که لياقتشو داشته باشه نه ادمي مثل تو.

وبا دست به من اشاره کرد. دلم ميخواست تا ميخورد بزنمش.

_ يه نفر مثل شيده.

شيده دخترش بود يه دختر جلفو سبک که هميشه خودشو تو جمع پسرا جا ميکرد براي اينکه نشون بده ادمه

پايه ايه.

_ ميدونم واسه چي باهات ازدواج کرده. مطمئنا اصلا واسش مهم نيستي. سوگند جون بايد بگم شوهرت

romangram.com | @romangram_com