#اگه_بدونی_پارت_54


خيره شد. شروع کرد هر دومون به سمت در وورودي قدم زدن. با رسيدن ما به در وورودي ميثم

برادر مژگان شروع کرد سلام و احوال پرسي کردن با ما.

_ به ابجي سوگند. چطوري؟ تبريک ميگم.

و خطاب به اشوان گفت:

_ به شما تبريک ميگم داداش.

_ مرسي داداش ميثم.

اشوانم بر خلافه تصورم با لبخند جذابي تشکر کرد. بهش نگاه کردمو اروم گفتم:

_ من ميرم تو زنونه.

سرشو تکون داد. ميثم سمته بهم چشمک زدو گفت:

_ نگران نباش ابجي شوهر پيشه خودمه.

لبخند زدم وارد سالن زنونه شدم. خيلي از مهمونا اومده بود. دوباره چشمم افتاد به خاله ليلا

واسه همين رامو کج کردم به سمت ميزي که به جايگاه عروس نزديک بود رفتم.

_ سلام دخترم خوش اومدي؟

برگشتم به صورت مهربونه مامانه مژگان چشم دوختم.

_ سلام خاله ممنون. خوبين شما؟

ب*غ*لش کردم.

_ الان که تو رو ميبينم عاليم دلم واست تنگ شده بود دختر کجايي تو؟

_ هستم خاله. فقط. فقط.

باز همون بغضه لعنتي باعث شد جملمو ببرم.

با دستش پشتم نوازش کرد و گفت:

_ ميدونم عزيزم. ميدونم.

با صداي سوتو و دستي که اومد فهميديم عروس داماد وارد سالن شدن به سمتشون رفتيم

مژگان تا منو ديد مثل اين خلو چلا پريد ب*غ*لم.

_ دختر دلم کلي واست تنگيده بود.


romangram.com | @romangram_com