#اگه_بدونی_پارت_52


_ چرا؟

_ بو بچه ميدي. يکمم بو شير خشک.

نا خدا گاه از اين حرفش لبخند زدم. ولي خيلي سريع خودمو جمع و جور کردمو ازش فاصله گرفتم.

_ من خستم ميخوام بخوابم.

يکم نگام کرد. جديدا خيلي بهم نگاه ميکرد. حتما هر دفعه به اين فکر ميکرد که چجوري حالمو بگيره.

_ برو بخواب.

با اين حرفش انگار دنيا رو بهم دادن سريع شب بخيري گفتمو پريدم تو اتاق. بعد از چند دقيقه تونستم

يه نفسه راحت بکشم. به طرز عجيبي بي خوابي گرفته بودم. تا خود صبح به حرکاتشو حرفاش

فکر ميکردم. من واقعا دوستش داشتم؟؟؟ پس اين چه حسيه؟؟

خيلي خوشگل شده بودم. تقريبا يه دو ساعتي اماده شدنم طول کشيد موهاي مشکيو ل*خ*تمو سشوار

کشيمو دورم ريختم يه ارايش خيلي ملايمو قشنگيم رو صورتم نشوندم. لباسي که اشوان برام خريده بود

تازه تو تنم با اين ارايش بيشترم ميشست. تو ايينه به چهره ي خودم لبخند زدم. ولي. ولي واسه ي يه

لحظه به ياد جمله ي اشوان افتادم.”راستي اگه امروز اووردمت خريد بخاطر اين نيست که عاشقتم چون فعلا بدبختانه اسمت

تو شناسناممه دلم نميخواد بخاطر تو ابروم بره..” تصور سرزنشايي که امروز بايد از خيليا بشنوم بيشتر غمگينم کرد.

پرده ي نازک اشک جلوي ديدمو گرفتم سريع يه نفسه عميق کشيدمو سعي کردم فقط به مژگان فکر کنم. من اين مهموني رو

فقط به خاطر اون ميرم.

کيفمو از روي تخت براشتمو از اتاق زدم بيرون که چشمم اشوانو گرفت. بيشتر از هميشه جذاب شده بود يه کت و شلوار

خيلي شيکه مشکي با کروات به همون رنگ، پيرهنشم که سفيد بود. اي کاش انقدر باهم خوب بوديم که ميتونستيم

امشب مثل بقيه زنو شوهرا با هم باشيمو مثل اونا حرف بزنيم. حيف. تو اين زندگي خيلي چيزا به دلم ميمونه. شايد نتونم هيچ وقت تجربشون کنم.

اشوان - سير شدي.؟

با گيجي گفتم:

_ چي؟

کلافه پوفي کردو گفت:

_ خدا بيامرز داوينچي.


romangram.com | @romangram_com