#اگه_بدونی_پارت_50


_ واسه چي؟

با دست يکم موهاشو بهم ريختو بعد يه دفعه حمله کرد بهم. دستو پا ميزدمو با جيغ ميگفتم: _ نکن. نکن خواهش ميکنم. اشوان.

خودشو کشيد کنار و باز خونسردي گفت:

_ پس خودت درش بيار.

_ چرا؟ من در نميارم.

پريدم از تخت پايين که سريع پاشود رفتو در اتاقو قفل کرد و کليدشو گذاشت تو جيبه شلوار گرمکنش.

با شيطنت بهم نگاه کردو گفت:

_ حالا ديگه نميتوني هيچ جا بريم خانوم کوچولو.

اشکم در اومد.

_ اشوان اذيتم نکن ديگه.

مثل بچه ها التماس ميکرد. دوباره خنديد و گفت:

_ حالا گريه نکن ني ني کاري باهات ندارم فقط ميخوام ماهگرفتگيتو ببينم.

وا مگه اونم ديدن داره..؟؟





_ باور کن هيچي نيست فقط يه لکست.

با ناراحتي ادامه دادم:

_ قول ميدم به هيچ کس نشونش ندادم که پيشه کسي ابروت نره.

با اخم کن گفت:

_ اونکه غلط ميکني نشون بدي. حالا هم در بيار تا خودم نيومدم.

کلافه بودم از دستش.

_ خيلي خب برو بيرون من لباسمو عوض کنم.

_ لازم نيست تيشرتتو دربيار.

_ اذيت نکن برو بيرون قول ميدم بيام.


romangram.com | @romangram_com