#اگه_بدونی_پارت_49

يه پوزخند زدمو تو دلم گفتم ” چمه؟ تولده بچمه.”

با يه حرکتي عصبي گوشيمو برداشتو اهنگو قطع کرد دوباره گوشيرو محکم پرت رو تخت و با صداي تقريبا بلندي

گفت:

_ ميگم چته؟ کري يا لال شدي؟؟

مثل خودش محکم گفتم:

_ هيچيم نيست برو بيرون.

_ اينجا خونه ي منم دلم ميخواد همين جا واستا به تو هم مربوط نيست.

کلافه گفتم:

_ به درک اصلا واستا همينجا فقط به من کاري نداشته باش.

بازم خونسرد گفت:

_ اونم به تو مربوط نميشه زنمي هر کاري بخوام ميکنم.

بهش محال ندادم کلا بچه پرروا. روبمو به سمته پنجره کردمو اروم با دستم اشکامو پاک کردم.

يه ان با حسه دسته اشوان روي بازوم از جام پريدمو رفتم عقب. با نگاهه جذابش بهم خيره شد

و گفت:

_ تيشرتتو در بيار.

با چشاي نلبعکي شدم گفتم:

_ چي؟؟؟؟

پوزخند زدو گفت:

_ ساده بود عزيزم گفتم تيشرتتو در بيار.

بيشتر ازش فاصله گرفتم و با ترس و التماس گفتم:

_ اشوان خواهش ميکنم. باهام کاري نداشته باش.. خواهش ميکنم.

اينبار زد زير خنده. اولين باري بود که ميديدم اينجوري ميخنده. چقدر وقتي ميخنديد جذاب تر ميشد.

با صداش بازم با ترس بهش خيره شدم:

_ نگران نباش خانوم کوچولو کاريت ندارم. حالا درش بيار.

با ترش گفتم:

romangram.com | @romangram_com