#اگه_بدونی_پارت_46


يکم بهم نگاه کردو بعد از چند لحظه لباسو از پشتم برداشتو دوباره دستشو دور کمرم گرفتو

اروم شوتم کرد تو اتاق پرو. با لحن خاصي گفت:

_ بپوش وگرنه مجبور ميشم خودم بيام تنت کنم.

رفت بيرونو در بست. يکم از کارش خوشم اومد ولي واقعا رفتارش تعادل ندارها.

لباسو پوشيدمو خودمو تو ايينه برانداز کردم. فداي خودم. عجب هيکلي دارم من. چقدر بهم مياد

اين لباس.

با باز شدن در يه جيغ کوتاه زدمو چسبيدم به اينه. قيافه ي اشوان ديدن داشت از يه طرف ميتونستم

برق توي چشماش که با ديدن من توش ديده ميشد و ببينم از يه طرفم غروري که سعي ميکرد

حفظش کنه. از اين که داشت منو با اون لباس ميديد گر گرفتم خوب اخه لباسش خيلي کوتاه بودو

اين با عث ميشد سر شونه هام و پاهاي ل*خ*تم معلوم باشه. طوري جلوي در واستاده بود که کلا هيچ احدي نميتونست

منو ببينه. اونم با اين هيکلو قد اشون.

با انگشت به معنيه بيا جلو بهم اشاره کرد. با ترس بهش نزديک شدم. داشتم غش ميکردم. دستم

عرق کرده بودو ضربانه قلبم تند تند ميزد. با دستش که روي بازوم کشيده شد انگار بهم جريان برق وصل

کردن.

_ اين چيه؟

با تعجب به بازوم نگاه کردم. با ديدن اون لکه ي کوچولو ماه گرفتگي گفتم:

_ از بچگي رو بازومه. ماه گرفتگيه.

انگشتشو چند بار روش کشيد داشتم پس ميوفتادم. بعد از چند لحظه با گفتن “همين خوبه درش بيار”

در اتاقو بست منو با اون وضع تنها گذاشت. واقعا داشتم ميمردم اين پسر داشت عقلو هوشه من

ازم ميگرفت..

از بوتيک بيرون اومديم خيلي از لباسي که خريدم خوشم اومد. صداي اشوان دوباره منو از

هپروت خارج کرد:

_ فقط مونده کفشو کيفو و مانتو اين خرتو پرتا.

با عجله گفتم:


romangram.com | @romangram_com