#اگه_بدونی_پارت_45

با گيجي گفتم:

_ جداست.

ديگه چيزي نگفت به سمت يه بوتيکه خيلي شيک رفت. از پشته ويترين لباساش واقعا وسوسه کننده

بود. دوباره با صداش به خودم اومدم.

_ انتخاب کن.

مثل منگولا گفتم:

_ چي رو؟

کلافه گفت:

_ منو. چرا شيش ميزني يکي از اين لباسا رو انتخاب کن ديگه.

دوباره به ويترين نگاه کردم. يعني اشوان واقعا ميخوام واسه من لباس بخره.؟.؟.؟.؟.؟.؟

با ناباوري به چهره ي جديو و جذابش نگاه کردمو گفتم:

_ تو. تو ميخواي واسه من لباس بخري؟

کلافه پشت گردنشو دست کشيدو بعد همون دستشو کرد توي جيبه شلوارش و با يه دست ديگش

کمرمو گرفتو منو اروم به جلو هل داد.

اشوان _ رو مخمي يعني.

با هم وارده بوتيک شديم. با يه نگاه به اطراف چند تا لباس نظرمو جلب کرد مخصوصا يکي از لباسايي

که خيلي شيکو خوشگل بود. کوتاه. سرمه اي. خلاصه بي نظير بود. ناخداگاه به سمتش رفتمو

مشغوله بازرسيش بودم که صداي اشوان کنار گوشم يکم ترسوندم.

_ خوشت مياد؟

دستمو رو قلبم گذاشتم. بعد از چند لحظه اروم گفتم:

_ قشنگه.

خيلي جدي گفت:

_ پرووش کن.

برگشتم سمتش و گفتم:

_ من لباس دارم نيازي نيست.

romangram.com | @romangram_com