#اگه_بدونی_پارت_42


سعي ميکرد کنترلش کنه گفت:

_ تو چرا حاضر نيستي؟ مگه بهت نگفتم ميام دنبالت.؟

با صدايي که سعي ميکردم نلرزه گفتم:

_ تو نگفتي قراره بريم کجا. منم اماده نشدم.

عصبي و کلافه گفت:

_ تو خيلي بي خود کردي. دختري عوضي.

ناراحت شدم از دستش. هيچي نگفتم. نميتونستمم هيچي بگم چون ميدونستم اخرش چي ميشه.

فقط با ناراحتي و چهره ي درهمم سرمو پايين انداختم.

با کوبيده شدن در به هم سرمو بالا اووردم. ازت نميگذرم اشوان تو تمامه غرورمو خورد کردي.

يکي دو ساعتي تو اتاق بودم. يکم از کارم پشيمون شدم. لعنت به اين دل که نميتونه يه ذره تحمل کنه.

کلافه بودم بايد باهاش حرف ميزدم. شايدم بايد ازش معذرت ميخواستم. نميدونم.

چند بار طول و عرض اتاقو راه رفتم. فايده اي نداشت بايد باهاش حرف ميزدم تا اروم شم.

دستمو بردم سمت دستگيره و اروم کشيدمش پايين. از اتاق خارج شدم. خونه ساکته ساکت بود

خواستم برگردم اما يه چيزي تو وجودم مانع شد. به راهم ادامه دادم. به سالن که رسيدم چشمم بهش

افتاد که خيلي ساکت رو کاناپه دراز کشيده بود و دستشو روي چشاش گذاشته بود. جلو تر رفتم.

تقريبا بالا سرش واستادم. نه انگاري واقعني خوابه. خوب منت کشي رو از کجا شروع کنم؟.

اينم که کلي ناز داره. قدمه اولمو برداشتم و اروم گفتم:

_ اشوان؟

طبق معمول جواب نداد. واسه بار دووم گفتم:

_ اشوان؟

بازم مثل ديوار ساکت موند.

به سمته شوکلات خوري داخله پذيرايي رفتمو از توش يه شکلات در اووردم و دوباره رفتم سمتش.

اينبار با دستم اروم به بازو هاي مردونش زدم.

_ اشوان. نگاه کن. نگاه کن ببين واست چي اووردم.


romangram.com | @romangram_com