#اگه_بدونی_پارت_41
_ هنوز درد ميکنه؟
اين واقعا اشوانه؟.؟ سرمو به نشونه ي مثبت تکون دادم.
_ پاشو حاضر شو بريم دکتر.
جووون؟؟ با چشاي تيله ايم بهش خيره شدمو که تک خنده مردونه اي کردو گفت:
_ توهوم برت نداره فقط نميخوام عليل شي بموني رو دستم. حالا پاشو حاضر شو.
_ نه نميخوام برم دکتر.
اخم غليظي کرد و گفت:
_ اينم تو تعيين نميکني.
خواست بلندم کنه که انچنان جيغي زدم که يه لحظه خودمم هنگ کردم.
_ اشوان تو رو خدا بذار بخوابم خوب ميشم باور کن.
با عصبانيت بلند شدو بعد از گفتن ” به درک” از اتاق رفت بيرون.
تعادل نداري ديگه چيکارت کنم.
کل شب از درد تلف شدم. ولي بالاخره خوابم برد. صبح تقريبا نزديکه ده بود که از خوابم بيدار شدم
اشوان نبود. خب معلومه نبايدم باشه امروز که ديگه جمعه نيست. شروع کردم کاراي روز مرمو انجام
دادم. طرفاي ساعت دو بود که تلفن خونه زنگ خورد.
_ بله؟
صداي مردونه اشوان تو گوشم پيچيد:
_ اماده باش بعد از ظهر ميام دنبالت بايد بريم جايي.
_ کجا؟
_ خونه عمو شجاع.
نمکدون. صداي بوق ازاده تلفن منو از افکارم کشيد بيرون.
حاضر نشدم حالا که اون به من نميگه کجا ميخواد بره منم حاضر نميشم. والا.
ساعت نزديکه شيش بود که با صداي باز شدن در فهميدم که اومده. سريع پريدم تو اتاقمو درو بستم.
خيلي شيک و مجلسي رفتم رو تختمو دراز کشيدم. بعد از چند لحظه در اتاقم به شدت باز شد
از ترس رو تختم نشستم. چشماي اشوان عصبانيتشو نشون ميداد بعد از چند لحظه با صدايي که
romangram.com | @romangram_com