#اگه_بدونی_پارت_40


_ زبونتم دراز شده.

اخمامو کردم تو همو گفتم:

_ فکر نميکنم به اندازه ي زبونه دوست دختراي تو دراز باشه.

خودمم کف کردم. يه دفعه با يه حرکت از جاش بلند شد همونجور که اروم بهم نزديک ميشد با حالت خاصي

گفت:

_ جيگرشو داري يه بار ديگه حرفتو ريپيت کن.

ترسيده بودمو اروم اروم عقب ميرفتم ولي با پروويي گفتم:

_ عادت ندارم يه حرفو چند بار تکرار کنم.

اينو که گفتم رم کردو با شتاب به سمتم خيز برداشت جيغ زدم فرار کردم اما وسط راه پام به مبل گير کردو

رو زمين ولو شدم. با شيطنت بهم خيره شد خواستم بلند شم که خيمه زد روم با همون حالت زير گوشم

گفت:

_ کجا عروسک کار دارم باهات.

کمرم خيلي در ميکرد داشت ضف ميرفت از درد با ناله مشت زدم به سينشو گفتم:

_ اشوان برو کنار کمرم درد ميکنه.

هيچ حرکتي نکرد و با همون حالته قبلي گفت:

_ اونم خوبش ميکنم برات.

و منو با يه حرکت از رو زمين کند به سمت اتاق راهي شد. اشکم دراومدو همراه با ناله بهش التماس

کردم:

_ تو رو خدا اشوان. باور کن. باور کن کمرم درد ميکنه.

_ عزيزم کمتر تقلا کن واست خوب نيست.

با مشتام به سينش ميکوبيدم ولي مشتاي من کجا سينه ي سپر و مردونه ي اون کجا.

_ ولم کن ديگه. دارم از درد ميميرم.

منو اروم رو تخت گذاشت برعکس چيزي که تصور ميکردم فقط کنارم نشست با حالت خاصي گفت: _ نترس من از اين شانسا ندارم.

هنگ کرده بودم ولي کمر دردم باعث شد زياد تو خماريش نمونم.


romangram.com | @romangram_com