#اگه_بدونی_پارت_39

بعد از ريختن چاييا برگشتم که با ديدن نگاه خيره و جدي اشوان رو خودم يکم هول شدم.

اوووف ميميره اينجوري نگاه نکنه به ادم. به سختي خودمو کنترل کردمو رو به روش نشستم

هنوز خيره بهم نگاه ميکرد چاييشو جلوش گذاشتمو خودمم اروم سر جام نشستم. بعد از چند لحظه

مشغوله خوردن شد منم با زور يکم از چاييمو خوردم.

دلم ميخواست راجبه خريد باهاش حرف بزنم ولي ازش ميترسيدم نميتونستم عکس العملشو پيش

بيني کنم. سعي کردم بدترين حالتو در نظر بگيرم ” اشوان من ميتونم برم بيرون؟ بلند ميشه با يه

دست ميزو ميکوبونه تو صورتمو بلند ميگه: تو خيلي غلط ميکني. گمشو از جلو چشام.”

خب اونقدرا هم که فکر ميکنم بد نيست. پس زدم تو کارش:

_ اشوان؟

حتي با صدا زدنشم دلم ميلرزيد. سرشو بالا اووردو با اون چشايه جذابه مشکيش نگام کرد. “اين يعني

بنال ببينم چي ميگي؟”

_ يه درخواستي دارم.

اين دفعه با همون نگاهه نافذش نگاهم کردو جدي گفت:

_ توجه کردي جديدا درخواستات زياد شده من هنوزم همون اشوانم هيچي بينمون تغيير نکرده.

نکنه ه*و*س کردي ثابت کنم؟.؟.؟

کاملا از وسط نصف شدم. خيلي خورد شدم با اين حرفش. انقدر که اگه ميتونستم همون موقع

ميزدم از وسط نصفش ميکردم. از روي صندلي بلند شدم که با صداش کاملا خشکم زد:

_ حرفت نصفه موند.

خيلي جدي گفتم:

_ ديگه نيازي به گفتنش نيست.

باز خواستم برم که صداش بلند تر تو گوشم پيچيد:

_ اينو تو تعيين نميکني.

برگشتم و با جديت گفتم:

_ من حرفامو خودم تعيين ميکنم.

همونجور که واسه خودش لقمه ميگرفت سرشو به حالته مسخره تکون دادو گفت:

romangram.com | @romangram_com