#اگه_بدونی_پارت_38
هيچي نگفت. داشتم زير دستو پاش تلف ميشدم اروم تکونش دادم که باز با اخم گفت:
_ ديگه چيه؟
خدايي رو اينو سنگه پا قزوينم نميخره.
_ اگه اجازه بديد ميخوام برم دستشويي.
با خياله راحت گفت:
_ خب برو چرا منو بيدار ميکني؟
بگيرم بزنمشا.
_ اگه شما منو ول کني بنده ميرم.
با باز شدن حصاري که برام درست کرده بود سريع پريدم بيرونو رفتم سمته دستشويي.
****************************
قلبم تند تند ميزد. تا حالا به يه پسر انقدر نزديک نبودم حتي به سروش که مثلا نامزدم بود.
دستو صورتمو ابي زدمو از دستشويي بيرون اومدم. اشوان تو اتاق نبود. حتما بيدار شده.
شونه هاموبالا انداختمو به سمت کمدم رفتم بايد براي اخر هفته يه لباس پيدا ميکردم.
در کمدو باز کردمو بعد از پنج دقيقه گشتن هيچ چيزه به درد بخوري پيدا نکردم. اووف به اين شانس.
با نا اميدي به ديوار خيره شدم. يه دفعه ياده پولي افتادم که مامان روز اخر با زور بهم داد فکر کنم طرفاي
دويست هزار تومن بود. دوييدم سمته کيفمو با عجله پولا رو توش پيدا کردم. کاش ميتونستم يه جوري
ميرفتم بيرونو يه لباس ميخريدم. اره خب اشوانم گذاشت. اصلا بهش ميگم فوقش يه نفرو باهام ميفرسته
والا. با صداش از جا پريدم:
_ تلف شدم. صبحونه چي شد؟
کارد بخوره به اون. نه گ*ن*ا*ه داره بيخيال. از اتاق اومدم بيرونو يه راست رفتم سمته اشپزخونه وسايله
صبحونه رو اماده کردمو يه چاييه خوش عطرم دم کردم حالا بيا کوفت کن.
_ صبحونه امادس.
با صداي قدماش فهميدم که داره مياد سمت اشپزخونه سريع دوتا فنجون برداشتمو رفتم سمته سماور
خودمو مشغول به ريختن چايي کردم. خودمونيم يه لحظه واقعا حسه يه زنه متاهل بهم دست داد.
romangram.com | @romangram_com