#اگه_بدونی_پارت_37

با چرخش به سمته من از ترس چشمامو بستم. بعد از چند لحظه با حلقه شدن دستش دور کمرم



نفسم بند اومد. جوري منو ب*غ*ل کرد که صورتم من کاملا روي سينه ي ستپرش قرار گرفته داشت.

خواستم خودمو از تو اغوشش بيرون بکشم که همون موقع سفت تر منو گرفتو پاشو رو پام انداخت.

لباشو به گوشم نزديک کردو اروم گفت:

_ سوگند کاريت ندارم اروم بخواب بذار منم اروم شم.

و سرشو تو گوديه گردم کردو نفس عميقي کشيد با اين کارش مو به تنم سيخ شد. بدم نيومد اصلا.

اتفاقا احساس خوبي داشتم. ديگه تقلا نکردمو براي اولين بار تو زندگيم با ارامشه خاصي به خواب رفتم.

************************************************** *******

از خواب بيدار شدم اما با حسه اين که تو يه حصار زندانيم به اشوان که منو سفت ب*غ*ل کرده بود و

خودش اروم خوابيده بود نگاه کردم. اين چرا هنوز خوابه.؟.؟ سعي کردم از تو ب*غ*لش بيام بيرون

ولي اون انگار حس کرد چون باز منو سفت تر از قبل گرفت. اينم مخش مشکل داره ها.

اروم صداش زدم:

_ اشوان. اشوان.

فقط يه تکونه مختصر خورد. همين. کم نياوردمو گفتم:

_ اشوان.

بلند تر.

_ اشوااااااااااااااااان.

چشاشو باز کردو با اخم به من که مثل جوجه تو اغوشش حبس بودم نگاه کرد و اروم گفت: _ چيه اوله صبحي؟.

بچه پررو نگا کنا.

_ اول صبح؟ پاشو اقاي خوابالو ديرت شد مگه نبايد بري شرکت؟.؟.

دوباره با خيال راحت چشاشو بست اروم گفت:

_ محضه اطلاعت امروز جمعست خانوم کوچولو ي باهوش.

با تعجب گفتم:

_ ا. واقعا؟

romangram.com | @romangram_com