#اگه_بدونی_پارت_35
روي کاناپه دراز کشيده بود با لباساي اسپرته خونگيش. جلو رفتمو چايي رو روي ميز گذاشتم
اول با تعجب به من بعدشم به ليوان نگاه کرد ولي بعدش دوباره خونسرد چشمشو به تي وي دوخت.
حتي يه تشکرم بلد نيست. روي يکي از مبلا نشستمو سعي کردم به خودم مسلط بشم تا باهاش
حرف بزنم. بعد از چند لحظه گفتم:
_ اشوان.؟ ميشه يه چيزي بگم؟
بهم نگاه نکرد و فقط زير لب گفت:
_ چيه؟
جرعت پيدا کردمو گفتم:
_ راجبه عروسي که دعوت شديم
باز با همون لحنه خشکش گفت:
_ خب؟
سرمو انداختم پايينو همونطور که با ناخنام بازي ميکردم با شک ادامه دادم:
_ مياي بريم؟
صداش نيومد که باز خودم گفتم:
_ مژگان مثل خواهرم ميمونه. ميذاري برم؟
باز نگام نکرد فقط گفت:
_ ببينم چي ميشه.
لبخنده تلخي زدمو باز همين که مثل هميشه سرم داد نزد جاي شکرش باقيه. اروم گفتم: _ شام حاضره هر وقت خواستي بگو بکشم.
باز هيچي نگفت. به اتاقم برگشتم. کاش حداقل اينجوري باهام رفتار نميکردم.
چقدر به مژگان حسوديم ميشه. نه اينکه بدشو بخوام. اتفاقا براش خيلي خوش حالم
خيلي.
دوباره توي تختم نشستم همينجوري که داشتم فکر ميکردم يه دفعه در اتاق باز شد. به ياد ديشب رنگم
پريد و ترسيدم. اشوان با چهره ي خستش وارد اتاق شد. داشتم سکته ميکردم که صداي ارومو و خستش
تو گوشم پيچيد:
_ نترس کاريت ندارم.
romangram.com | @romangram_com