#اگه_بدونی_پارت_29
عصبي بهش نگاه کردمو گفتم:
_ منم نگفتم ميخوام برم.
و با همون حالت از روي تخت بلند شدمو به سمته دستشوييه رستوران رفتم.
بازم دلم گرفت. اينجاست که ميگن چي فکر ميکرديمو چي شد. زندگيه مژگان، زندگيه من.
اشوان ميتونه عشقو درک کنه.؟.؟. نميدونم شايد من نميتونم اونو عاشقه خودم کنم.
سوگند با پشت دست انچنان ميزنم تو دهنت که 72 دور دور خودت بچرخيا مثبت باش دختر.
اشکمو پاک کردمو سعي کردم محکم باشم. بعد از چند لحظه از دستشويي اومدم بيرون. اشوان تمام مدت
زير چشمي ميپاييدم. روي تخت نشستم.
_ اگه ابغوره هاتو گرفتي غذاتو بخور.
جدي گفتم:
_ من گريه نکردم.
پوزخندي زدو گفت:
_ حتما چشماي منه که شده البالويي.
اوه اوه. گند زدم. ولي باز گفتم:
_ چيزي رفته بود توش.
با پافشاري و خونسرد گفت:
_ تو هر دوش.؟؟
يعني ميخواستم خودمو تيکه تيکه کنما. با حرص گفتم:
_ اره تو هر دوتاش.
ديگه واقعا همون يه ذره ميلمم به غذا از دست دادم. به چهره ي خونسرد و جذابش نگاه کردم
و اروم گفتم:
_ من غذا نميخورم.
بي تفاوت گفت:
_ به درک.
و از روي تخت بلند شد. بغضمو به زور غورت دادمو دنبالش راه افتادم.
romangram.com | @romangram_com