#اگه_بدونی_پارت_27
ادامه ندادم ميخواستم بگم که من تو خونه خودمون تنها نميمونم چه برسه خونه ي تو که قصره.
ولي اين تنها مشکلم نبود. از اين که داشت منو ول ميکردو خودش ميرفت دنبال عشق و حالش خيلي
دلم گرفت. احساس اضافي بودن ميکردم.
_ ولي تو چي؟
به چهره ي جديش خيره شدم و اروم گفتم:
_ من تنها تواون خونه نميمونم.
مکث کردمو ادامه دادم:
_ تنهايي اونجا ميترسم.
پوزخندي زد و گفت:
_ نگران نباش دزدم حاضر نيست تو رو بدوزده.
بازم شکستم. و اينا همش بخاطر قلبه سنگيه اشوانه. چيزي نگفتم. نميتونستمم
چيزي بگم. وقتي حرف نميزدم حداقل اين بود که غرور خورد شدم کمتر ضربه ميديد.
غذامونو اووردن ولي من ديگه ميلي به خوردنش نداشتم. اشوان برعکس من حسابي گرسنه بود.
داشتم با غذام بازي ميکردم که گوشيم زنگ خورد. جواب دادم:
_ بله؟
لاله - سلام دختر. چطول مطولي؟
_خوبم عزيزم تو خوبي؟
سنگينيه نگاه اشوانو روخودم حس ميکردم.
_ منم خوبم مخصوصا الان که صداتو ميشنوم. يه خبر برات دارم؟
_ چي؟
_ عروسي دعوت شدي. مامانت روش نشده بهت بگه گفت من بگم بهت.
_ عروسيه کي؟
_ مژگان.
يه دفعه چهره ي مژگان همبازي بچگيام اومد جلوي چشمم.
مژگان - سوگند ميدونم يه روز ميرسه که يه ادمه پولدار ميادو با من ازدواج ميکنه.
romangram.com | @romangram_com