#اگه_بدونی_پارت_25

داشتم حرص ميخوردم اين بشر ادم بشو نيست.

يکم که گذشت اروم گفتم:

_ چرا اومديم اينجا؟

جواب ندادو همونجور با دستش که تو جيب شلوارش بود به راهش ادامه داد.

دلم شکست. ولي کم نياووردم غريبه که نبود شوهرم بود غرور مرورو يکم بايد کمرنگ ميکردم: _ نميخواي جواب بدي؟

باز هيچي نگفت ولي من از تو پررو ترم.

_ هي با توام؟ نميشنوي؟

يه دفعه برگشتو نگام کرد. ولي نه عصبي يه جور خاصي. قدش خيلي ازم بلندتر بود.

مجبور بودم واسه ديدنش سرمو بالا بگيرم. بعد از چند لحظه گفت:

_ چي ميخواستي بگي؟

نه مثل اينکه واقعا حالش خوب نيست.

_ گفتم چرا اومديم اينجا؟

خونسرد به رو به روش نگاه کردو گفت:

_ دليل خاصي نداشت.

اين يعني خفه شو.؟. ولي من باز ادامه دادم:

_ هميشه مياي اينجا؟

اينبار بهم نگاه کردو گفت:

_ زياد حرف ميزني.

بي ادب. مثل سنگ ميمونه. همون موقع رفت داخل يه رستوران خيلي باصفا. واي

چه جاي قشنگي بود. سر سبز. خنک. واي من عاشقه همچين جاهاييم.

به طبعيت از اون روي يه تخت که کنار ابشار بود نشستم.

محو منظره ي اطراف بودم که صداش تو گوشم پيچيد:

_ چي ميخوري؟

واقعا اين اشوانه؟ دوست داشتم منم مثل خودش به نظرش اهميت بدم.

_ هر چي خودت سفارش دادي واسه منم بده.

romangram.com | @romangram_com