#اگه_بدونی_پارت_23

مسخره پوزخند زدو گفت:

_ انتظار نداري که بهت جايزه بدم کوچولو؟؟.

خيلي سخته خيلي مغرور ولي باز من تلاش ميکنم.

_ جايزه؟ نميدونم بدمم نمياد.

باز پوزخند زدو دستاشو کرد تو جيبشو اومد کنار تختمو خشک گفت:

_ سعي کن جنبه داشته باشي عزيزم.

عزيزمشو خيلي مسخره گفت. فقط نگاش کردم که ادامه داد:

_ لباستو عوض کن بايد بريم.

و دوباره از اتاق خارج شد. هي سوگند خانوم حالا حالا ها کار داري.

به کمک پرستاري که اومد تو اتاقم لباسامو عوض کردمو اماده شدم. خواستم از جام بلند شم که

پرستاره بهم گفت:

_ خودت که نميتوني راه بري بذار بگم شوهرت بياد.

و قبل از اينکه فرصت کنم چيزي بگم رفت بيرون.

بعد از چند لحظه اشوان اومد تو اتاق. بهم نگاه نميکرد فقط اومد جلو دستشو جلوم گرفت و خشک

گفت:

_ پاشو.

حرصم گرفت خيلي خودشو ميگيره. بيشعور. ولي مجبور بودم بايد با اخلاقش ميساختم دستشو گرفتم

اما يه دفعه انگار بهم برق وصل کنن. قلبم ضربان گرفت بلند شدم سعي کردم خودم نگه دارم

اما بي فايده بود تموم تنم بي حال بود داشتم ميوفتادم رو زمين که يه دفعه ميون اسمون و زمين موندم.

اشوان منو گرفت وگرنه مطمئنن ناکام ميشدم. تو همون حالت داشت منو از اتاق ميبرد بيرون که

با دستم اروم زدم بهشو گفتم:

_ بذارم زمين زشته. بيرون کلي ادمه.

يکم بهم نگاه کردو با گفتم (سعي کن حرف نزني.) به راه خودش ادامه داد فقط سعي کردم صورتمو

روي سينش مخفي کنم که بقيه منو نبينن داشتم اب ميشدم. تا زماني که منو نشوند توي ماشين

سرمو بلند نکردم. منو نشوند روي صندلي و خودش روي صندليش نشست.

romangram.com | @romangram_com