#اگه_بدونی_پارت_20


تازه 6 صبح بود. حالم اصلا خوب نبود سرم خيلي درد ميکرد. تا حالا اينجوري نشده بودم.

به سختي از تخت بلند شدمو با کمک در و ديوار خودمو به اشپزخونه رسوندم. دنباله مسکن بودم

ولي حتي نميدونستم جاي داروها کجاست؟. هر لحظه ممکن بود پخش زمين بشم براي همين

تصميم گرفتم غرورمو بذارم کنارو از اشوان تقاضاي قرص کنم. باز با کمک ديوار خودمو به جلوي

در اتاقش رسوندم. در زدم. بيشتر از دو بار ولي انگار بيهوش بود. به ناچار در اتاقشو باز

کردم. چند بار نزديک بود بخورم زمين ولي خودمو به بدبختي نگه داشتم.

روي تخت فقط با يه شلورک خوابيده بود. کنار تختش رفتمو با ناله صداش زدم:

_ اشوان. اشوان.

فقط يه تکون مختصر خورد.

ديگه واقعه طاقتم تموم شده بود با دست بازوشو تکون دادمو با گريه گفتم:

_ اشوان. اشوان تو رو خدا بيدار شو.

چشاشو باز کردو از جاش پريد. با چشاي گرد بهم زل زد و گفت:

_ اينجا چيکار ميکني تو؟

با هق هق گفتم:

_ سرم درد. ميکنه.. داروهات کجاست.؟

کلافه پوفي کرد و از جاش بلند شد. خواستم دنبالش برم که دو قدم بر نداشته بخش زمين

شدم. اشوان که منو در اون حالت ديد سريع اومدو کنارم زانو زد.

_ چي شد؟ حالت خوبه.

هيچي نگفتم. بي حال بودم. نفهميدم چي شد که اشوان منو رو دستاش بلند کردو اروم

رو کاناپه خوابوند رفت. بعد از چند دقيقه برگشت با يه ليوان اب يه قرص. گرفت سمتمو گفت: _ بخورش.

قرصو قورت دادم که ليوان ابو اروم به لبام نزديک کرد. يه ذره ازش خوردم.

دوباره رفت زياد متوجه گذر زمان نبودم ولي وقتي اومد ديدم لباساشو عوض کرده. بايد ميرفت سر کار

ولي پس چرا لباس تو خونگي تنش کرده.

خيلي خشک گفت:


romangram.com | @romangram_com