#اگه_بدونی_پارت_18
عجب قيمه اي شده. تلويزيونو روشن کردم هر روز اين موقع باب اسفنجي و بابالنگدرازو از شبکه
پرشين تون ميديدم. کارتون ديدن خيلي حالم بهتر ميکرد. بعد از ديدن اونا به ساعتم نگاه کردم ساعت
10 بود پس چرا اشوان نمياد؟ نکنه براش اتفاقي افتاده. (به درک اصلا به من چه؟) ظرف غذامو شستمو
بقيه غذا رو تو يخچال گذاشتم خودش بياد گرم کنه.
رفتم تو اتاقم موهامو باز کردم. ديشب کجا بودم امشب کجام؟. چقدر دلم واسه خودم ميسوخت.
حالا خداکنه خوابم ببره. خيلي خستم ولي يکميم نگرانه اشوانم يعني کجاست. صداي باز شدن
در باعث شد نفسمو حبس کنم. و گوش بدم به صدا هايي که بيرون ميومد.
صداي نازک يه دختر:
_ من عاشق همين اخلاقتم.
صداي که مطمئن بودم صداي اشوانه:
_ ميدونم عزيزم.
دختره _ امشب خيلي خيلي خوش گذشت عشقم ممنون بابت همه چي.
اشوان-بيشتر از اينم خوش ميگذره صبر داشته باش.
صداي خنده دختر بلند شد.
_ شيطون.
خدايا. حالا من چيکار کنم.؟.؟ من چه گ*ن*ا*هي به درگاهت کردم که انقدر بايد زجر بکشم. اصلا انگار
نه انگار منم تو اين خونم. چجوري تحمل کنم؟ چه جوري قوي باشم در برابر اين همه بدبختي؟
باز گريم گرفت. باز ضعفمو نشون دادم. ولي نه من بهش ثابت ميکنم سوگند کيه.
اشکامو با پشت دست پاک کردمو در اتاقمو به شدت باز کردم. صحنه اي که ديدم برام سنگين
بود. يه دختر دقيقا کنار اشوان بود. کسي که الان شوهر منه. خودمو کنترل کردم.
اشوانه عصبي سرم داد زد:
_ مگه بهت نگفته بودم از اتاقت نيا بيرون.
دختر-عزيزم اين کيه؟
اشوان فقط به من نگاه ميکرد. به جاي اون من به دختر جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com