#اگه_بدونی_پارت_17
_ جونم ماماني؟
صداش غم داشت:
_ سلام سوگندم خوبي؟
_ خوبم شما چطورين؟ بابا چطوره؟
_ بد نيستيم. سوگند جان مادر اذيتت نميکنه. تو واقعا حالت خوبه؟
بازم دوروغ پشت دوروغ.
_ نه ماماني رفته سر کار منم دارم شام درست ميکنم همه چي اينجا ارومه نگران نباش.
_ باور کنم.
_ باور کن.
_ باشه دخترم باباتم ميخواد باهات حرف بزنه گوشي. از من خدافظ
_ خدافظ عزيزم.
بعد از چند لحظه.
يه صدا که انگار از ته چاه ميومد. يه صداي گرفته. يه صداي بغض دار.
_ سلام دخترم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
_ سلام بابايي خوبي؟
_ سوگند من چجوري خودمو ببخشم.؟ من براي تو تنها دخترم کلي ارزو داشتم. من چجوري خودمو
ببخشم.؟
گريم گرفت:
_ اين چه حرفيه بابا جونم انقدر خودتو اذيت نکن من خوبم. زندگيم خوبه. ديگه اين حرفا رو نزن.
خلاصه کلي باهاش حرف زدم از بچگي عادتم بود در بد ترين شرايطم نميتونستم غمامو با کسي
شريک کنم. همشونو خودم تحمل ميکردم حتي اگه ميشکستم.
romangram.com | @romangram_com