#اگه_بدونی_پارت_16
انقدر قوي بودم که ميتونستم پرتش کنم اونور. ولي نميشد من در مقابلش موش بودم. ديگه همه چيزو تموم شده
ميديم که حس کردم يه سايه اي افتاد روي ديوارم. بعدشم يه دست مردونه که ميلادو پخش زمين کرد
. تازه فهميدم اشوانه اون کسي که تو دقيقه نود به دادم رسيد. با مشت و لگد افتاده بود به جون ميلاد
با اينکه دلم خنک شده بود ولي انقدر ظربه هاي اشوان قوي بود که يه لحظه خودمم از اشوان ترسيدم.
اشوان با صداي خشني بهم گفت:
_ تو برو گمشو تو اتاقت.
انقدر ازش ميترسيدم که سريع به دستورش عمل کردم.
تمام مدت از استرس ناخنامو ميجويدم. انگار اشوان ديگه انتقامشو گرفته بود چون ميلادو از خونه پرت کرد بيرون
اينو از محکم بسته شدن در فهميدم.
صداي قدماي تند اشوانو که هر لحظه نزديک تر ميشد ميشنيدم. داشتم جون ميدادم که در اتاقم با شتاب باز شد
و هيکل اشوان با تيپ و قيافه ي درهمش جلوي چشام نقش بست. بماند که نزديک بود سکته کنم. نميدونستم بايد
اونموقع چيکار کنم. با چشماي به خون نشستش بهم خيره نگاه ميکرد.. ديگه داشتم خفه ميشدم که با صداي خونسردي گفت: _ بهت گفته بودم با دوستاي من لاس نزني.
اينبار فرياد زد:
_ نگفته بودم؟.؟
بغضم ترکيد مثل يه بره بي پناه فقط با گريه اعتراف ميکردم:
_ بخدا. من کاري باهاش نداشتم اون خودش اومد خونه. درو باز کرد. من ميخواستم بهت زنگ بزنم ول. ولي تا خواستم زنگ بزنم او. اون اومد. تو. اشوان من اصلا از اون متنفرم. ازش بدم مياد. ازش. بدم مياد.
انقدر ضعيف شده بودم که با زانو رو زمين افتادم و شروع کردم به گريه کردن. تمام مدت اشوان فقط بهم نگاه ميکرد و چيزي نميگفت. حتي به خودش زحمت نداد بلندم کنه. بعد از چند لحظه بي تفاوت از اتاقم خارج شد.
بايد مثل يه کوه محکم ميموندم و نميذاشتم غرورم بيشتر از اين خورد بشه.
حالم از خودم بهم ميخورد. از ضعيف بدونم. من نبايد انقدر ضعف از خودم نشون ميدادم.
صداي بهم خوردن در اومد. يعني رفته بود؟ باز کجا؟ کلا يه جا نميتونه بند بشه. به ساعتم نگاه کردم
5.30. اوف اولين روز و اين همه اتفاق. تمومم نميشه. از اتاقم رفتم بيرون تا يه فکري واسه شام کنم.
خودم که ه*و*س قيمه کرده بودم نميدونستم اشوانم اين غذا رو دوست داره يا نه. (به درک ميخواد بخوره ميخواد
نخوره.) همونجور که کار ميکردم دنبال وسايل مورد نيازم تو کابينتا ميگشتم گوشيم زنگ خورد.
مامان بود.
romangram.com | @romangram_com