#اگه_بدونی_پارت_155
_ فرمايش.؟
چشاشو ريز کردو رو کاناپه نشست.
_ سرکار خانم چرا اينجوري حرف ميزنن؟.؟ اصلا به چه دليل رفتي تو اتاق.
نميدونستم چرا دارم اينجوري ميکنم ولي با حرص جواب دادم:
_ نميدونستم واسه تو اتاق رفتنمم بايد از شما اجازه بگيرم.
لبخند شيطوني زد و گفت:
_ تو واسه خيلي چيزا بايد از من اجازه بگيري حتي واسه اب خوردنت.
مثل اين بچه ها بهش زبون درازي کردمو گفتم:
_ شوخيه بي مزه اي جناب جهانبخش.
خواستم برم که بليزمو گرفت و کشيد. اين کارش باعث شد شوت بشم تو اغوشش.
خجالت کشيدمو خواستم ازش جدا شم که مانعم شد و گفت:
_ راهه فراري نيست عروسک حالا بگو چي شده.؟
سعي ميکردم بهش نگاه نکنم. ضربان قلبم اونقدر شديد ميزد که فکر ميکردم صداشو
اونم ميشنوه.
براي زود تر خلاص شدنم سريع گفتم “
_ چيزي نشده.
باز تقلا کردم اما فايده اي نداشت.
_ پس چرا عشقه اشوان انقدر عصبيه امروز.؟
قلبم داشت وايميستاد. نفس کشيدنم خيلي سخت شده بود.
داشت باهام بازي ميکرد؟.؟ به حرفاي شادي فکر کردم.
” اگه اين موضوع حقيقت داشته باشه اشوان از همه چيز باخبره.”
با عصبانيت زيادي سعي کردم پسش بزنم. اما فايده اي نداشت. خيلي غير عادي شروع
کردم به گريه کردنو حرف زدن.
_ ديگه از اين حرفا به من نزن. من عشقه تو نيستم.
ميفهمي. من فقط يه خون بسم. من عشقه تو نيستم
romangram.com | @romangram_com