#اگه_بدونی_پارت_154
لبخنده مصنوعي زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
شادي تا يک ساعت پيشم بودو بعد رفت. رفتنش باعث شد باز تو خودم برم.
به اشوان فکر ميکردم. به خودم. به زندگيم. به اينکه من واقعا الان خوشبختم.
مني که اين همه از خوانوادم دور شده بودمو ديدنشون برام ارزو بود.
با باز شدن در خونه قلبم ريخت. ميخواستم برم تو اتاقم اما يه حس مانعم شد. مثل هميشه نه
ولي اروم گفتم:
- سلام
نگام کردو کمرنگ لبخند زد.
_ سلام
خستگيش از تو صداش داد ميزد. ميخواستم بگم خسته نباشيد اما لبام واسه
گفتنش تکون نخورد خيلي بي اراده به سمت اتاقم رفتم. نه ميتونستم دعا کنم
اين قصيه صحت نباشه نه دلم ميخواست باور کنم پدرم قاتله.
روي تخت نشستمو دستمو کلافه لاي موهام کردم. اين چه داستانيه. اينهمه اتفاق.
اونم واسه من. هيچوقت فکرشو نميکردم. صداي بلندش کل خونه رو پر کرد:
_ هي ســــــــــــوگند.
اين چرا داد ميزنه؟.
_ کجايي تو بيــا ببينم.
جواب ندادم که بازم گفت:
_ با تــــــــوام.
در اتاقو باز کردمو با عصبانيت گفتم:
_ بلـــــــــــــــه.
دراز کشيد بود رو کاناپه و تي وي ميديد.
_ بله و کوفت بيا اينجا ببينم.
با حرص جلو تر رفتم دست به سينه واستادم.
romangram.com | @romangram_com