#اگه_بدونی_پارت_151
لبخند زدم.
_ بشين برم چايي بريزم برات.
_ اوو. برو ببينم چه ميکني.
با خنده گفتم:
_ زهر مار.
بعد از ريختن چايي باز به سالن برگشتمو کنار شادي نشستم.
_ اگه بدوني از ديروز چقدر بخاطر جنابالي گوشت تنم اب شده.
با تعجب گفت:
_ وا. چرا؟
با نگراني گفتم:
_ قرار بود يه چيزي بهم بگي.
فنجونشو روي ميز گذاشتو لبخنده مصنوعي زد.
_ دختر ديوونه گفتم چيزه مهمي نيست که.
با استرس بيشتري گفتم:
_ ميگي چي شده شادي؟
_ بذار از گلوم بره پايين چشم.
_ اوکي بدو من دارم از کنجکاوي ميميرم.
_ هميشه عجولي.
کمي از چاييشو خورد و فنجونو روي ميز گذاشت. تمام مدت نگاهش ميکردم ميدونستم
کار درستي نيست اما استرس امونمو بريده بود.
_ اينجوري نگاه نکن.
لبخند خجالت زده اي زدمو گفتم:
_ اوکي ببخشيد.
لبخند زدو گفت:
_ اشوان چطوره؟ زندگيتون خوب پيش ميره؟
romangram.com | @romangram_com