#اگه_بدونی_پارت_150


با ديدن ساعت از تختم بلند شدم. به احتمال زياد اشوان رفته بود. تمام

ديشب به شادي فکر ميکردم. اي کاش زود تر سرو کلش پيدا ميشد.

بعد مرتب کردن خونه و چيدن ميوه و مخلفات براي پذيرايي منتظر رو به روي

تي وي نشستم و براي گذروندن وقت اين کانالو اون کانال کردم.

با بلند شدن صداي ايفون به سرعت به سمتش رفتمو درو باز کردم.

صورت شادي مثل هميشه پر از انرژي مثبت بود بعد از چند وقت تازه فهميدم

چقدر به ديدن همين صورت نياز داشتم.

- سلام به خانومه خونه.

اغوشمو براش باز کردمو اونم سريع پريد تو ب*غ*لم.

_ سلام شادي چقدر دلم برات تنگ شده بود.

گونمو ب*و*سيدو گفت:

_ منم همينطور خانومي.

لبخند زدمو گفتم:

_ بيا تو اينجا واينستا.

با شيطنت گفت:

_ بکشي کنار چرا که نه.

از جلو در کنار رفتمو به داخل راهنماييش کردم. جعبه تو دستشو جلوم گرفتو گفت:

_ قابلتو نداره سوگي جونم.

با چشماي گرد شده نگاهش کردمو گفتم:

_ اين چيه ديوونه؟

_ کادو خونته ديگه. من که نيومده بودم به کاخ شما.

_ خونم با خونش.؟

خنديد و گفت:

_ خونتون.


romangram.com | @romangram_com