#اگه_بدونی_پارت_149
_ اه. همش تقصير توا.
ابروهاشو بالا بردو با نيشخند گفت:
_ به من چه تو دست وپا چلفتي هستي.
باز غر زدم:
_ نخيرم جنابالي با اون طرز نگاه کردنت ادمو هل ميکني.
باز با همون حالت گفت:
_ مگه طرز نگاه کردنم چجوريه.؟
ديگه داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم. ناخداگاه فکرمو به زبون اووردم:
_ بعضي وقتا دلم ميخواد چشاتو از کاسه در بيارم.
با اين حرفم زد زير ميخنده. واي خدا بخير کنه. موذيانه گفت:
- خب ديگه چي؟
با ترس گفتم:
_ ديگه هيچي.
همونجور که مردونه ميخنديدو منم براش ضعف ميکردم بلند شد و به طرفم اومد
خواستم برم عقب که بلند گفت:
_ صبر کن ديوونه کاريت ندارم ميخوام کمکت کنم بياي اينور تو پات شيشه نره.
با اين حرفش کاملا ثابت شدم دور تا دورم شيشه شکسته بود ميتونستم بپرمو
از حصارش خلاص شم اما انگار توان اينکارو نداشتم. تا به خودم بيام اشوان دستشو
دورم گرفتو منو بلند کرد. جايي که منو زمين گذاشت کاملا امن بود. با خجالت ازش فاصله گرفتمو
گفتم:
- برم. جارو برقي رو بيارم تميز کنم اينجا رو.
قصد رفتن کردم که اروم استينه تيشرتمو گرفتو کشيد.
_ نميخواد فعلا بيا شامتو بخور بعدا خودم جمع ميکنم.
ناخداگاه لبخندي زدم.
***********************
romangram.com | @romangram_com