#اگه_بدونی_پارت_148
منگ بودم فقط مثل علامت تعجب بهش نگاه ميکردم که يدفعه به خودم اومدمو
ديدم غيب شده. همونجور اونجا واستاده بودمو مثل مونگولا به رو به روم نگاه ميکردم
نميدونم چند دقيقه طول کشيد که با لباساي راحتيش از اتاقش بيرون اومد و با ديدن من
خنديدو گفت:
_ تو ديگه اخرشي دوخي.
و از کنارم رد شد. سعي کردم به خودم مسلط شم و قضيه فردا رو بهش بگم.
_ اشوان؟.
_ جون دلم؟.
بابا اين هر روز پيشرفت ميکنه. چقدر خوبه که اينقدر مهربون ميشه. غرق لذت بودم
که گفت:
_ سوگند باز زدي اون کانال؟. چي ميخواستي بگي؟
با کلمات بازي کردم.
_ راستش. راستش شادي. شادي فردا صبح مياد اينجا.
يکم اخم کردو گفت:
_ چرا؟
چرا؟ اين ديگه چه سواليه.؟ با ترس گفتم:
_ دلم براش تنگ شده بود گفتم. گفتم بياد ببينمش.
اخماش باز شد اما خيلي جدي گفت:
- اوکي.
و به سمت کاناپه رفت. نفس راحتي کشيدمو براي ادامه ي کارم به اشپزخونه
رفتم. اما بازم تو دلم اشوب بود. اي کاش سريع تر صبح ميشد.
با چيدن ميز شام اشوانو صدا زدم. زياد طول نکشيد که وارد اشپزخونه شد و خيلي
جدي پشت ميز نشست و با نگاهه دقيقش ميخه حرکاتم شد. انقدر نگاهش دستپاچم کرد که
اخر سر بشقابي که براي سالاد اوورده بودم از دستم افتادو شکست با حرص گفتم:
romangram.com | @romangram_com