#اگه_بدونی_پارت_147
_ مرض. تو چطوري؟
- بد نيستم. راستي سوگي يه چيزايي شنيدم مطمئن نيستم درست باشه
ولي بايد ببينمت.
_ چيزي شده شادي؟
_ نگران نشو فقط يه خبر يا شايد شايعست ببينمت ميگم بهت.
_ داري ميترسوني منو.
- ديوونه واسه چي ميترسي گفتم که چيزي نيست حالا کي زندان بانت اجازه ملاقات
ميده.
_ فکر نميکنم ناراحت شه صبح بيا خونمون.
_ اوکي راستي فردا شبم عيد پيش پيش عيدت مبارک.
- عيد تو هم مبارک عزيزم ميبينمت.
_ اوکي تا فردا باي
- باي.
گوشي رو با دلهره عجيبي قطع کردم.
استرس عجيبي گرفته بودم. شادي هميشه دختر شوخي بودو اين جدي بودنش يکم
نگرانم کرد. تحمل کردن تا فرد ا برام سخت بود خواستم باز بهش زنگ بزنم که با
باز شدن در ساختمون و اومدن اشوان منصرف شدم.
بوي عطرش تمام فضاي خونه رو پر کرد. عاشقه اين بو بودم که بوي ارامش ميداد بوي
امنيت. حس يه زن خونه دار بهم دست داد جلو رفتم و با لبخند گفتم:
_ سلام خسته نباشي.
چهرش خسته بود. با لبخند کجي گفت:
_ اينجوري خستگيم در نميره کوچولو.
گيج بهش نگاه کردم که اروم اروم بهم نزديک شد. انقدر نزديک که.
وقتي ازم جدا شد با شيطنت گفت:
_ حالا در رفت.
romangram.com | @romangram_com