#اگه_بدونی_پارت_146
شدو گفت:
_ عزيزم قول ميدم از اين به بعد تمام احساسمو بريزم به پات چطوره دوست داري.؟
لحنه صحبتش ترسناک بود ميخواستم بگم نه جون مادرت از اينکارا نکن من راضي
نيستم انقدر به زحمت بيوفتي. اما بجاش خفه شدم. بالاخره از شمال برگشتيم. دلم گرفت اما از هليا قول پرفتم که بازم با
همديگه بيرون بريم. اخلاقه اشوانم عوض شده بود. يه ذره بيشتر از قبل بهم
توجه ميکرد. نميدونم اينهمه تغيير چه دليلي داشت. باورم نميشد که با من مهربون بشه،
بهم توجه کنه حتي بيشتر از دفعه هاي قبل. اگه همه ي اين رفتاراش فيلم بود در اينده خيلي اذيت ميشدم
چون بيشتر از هر زماني وابسته ي اين مرد جذابه پر جذبه شده بودم. اي کاش ميتونستم
افکارشو بخونم. بفهمم اين ادمه مرموز چي تو سرش ميگذره.
با مامانو بابا بيشتر از قبل صحبت ميکردم چون ديگه از تيکه هاي اشوان خبري نبود.
فردا سال تحويل ميشد. حتي وقتي بهش گفتم که ميخوام به ديدن پدر مادرم برم مخالفتي نکرد.
عاشقش بودم. هر چند مغرور بود مي پرستيدمش. هر چند از احساسش خبر نداشتم اما دوست داشتم
تمام احساسمو بهش بدم تا شايد بفهمه چقدر برام مهمه. تا شايد بفهمه چقدر دوستش دارم.
صداي تلفن همراهم منو از فکر بيرون کشيد. با ديدن اسم شادي انگار دنيا رو بهم دادن.
_ سلام دوستم. دلم برات تنگ شده خيلي
صداي شادش تو گوشم پيچيد:
- سلام بيمعرفت منم دلم برات تنگ شده تو که حالي از ما نميگيري.
_ بخدا شرمندتم شادي ميدونم دوست خيلي بدي ام.
_ ببند بابا. چطورري؟ شوهر جونت چطوره؟
_ خوبم شکر اونم خوبه.
_ حال ميکني ديگه هلو افتاده تو دامنت ما هم که داريم ميترشيم.
_ غلط کردي عمم اين همه خواستگار داره تو همش جوابت منفيه.
خنديد و گفت:
_ اخه هنوز هلوي ايندمو پيدا نکردم.
romangram.com | @romangram_com