#اگه_بدونی_پارت_145

_اوکي فعلا اتش بس بدو بريم تو تا مريض نشدي.

دستشو دور شونه هام حلقه کردو منو وادار کرد که وارد ويلا بشم. گيج بودم از رفتارش

خدايا اين پسر اخرشه.._ به به عاشقو معشوق.

با ديدن هليا خواستم از اشوان فاصله بگيرم که مانع شد و جواب داد:

_ سلام بر خرمگس خودم.

هليا - بي ادب. سوگند خدايي اين شوهر تو داري؟.

فقط لبخند زدم که گفت:

- اره ديگه همش بهش بخند پرروتر از ايني که هست ميشه.

اشوان - اوي گيس بريده هواستو جمع کن يه وقت ديدي اين چهار تا انگشت با

دندونات اصابت کرد.

هليا - اوي برجه اخمو من سوگند نيستم ازت بترسم.

سعيد خنده کنان وارد سالن شد:

_ چتونه باز شما دوتا.؟

اشوان با لحن خاصي گفت:

_ سعيد اين زنتو جمع کنا تا ناقصش نکردم.

سعيد بامزه هليا رو ب*غ*ل کرد و گفت:

_ مگه شوهرش مرده.

اشوان-اي. ادم حالت تهو ميگيره با شما دوتا.

هليا - خيلي دلتم بخواد تو بي احساسي.

اشوان - اتفاقا من خداي احساسم خبر نداري.

اره جونه عمت.

هليا - سوگند راست ميگه؟

وقتش بود بزنم تو برجکش.

- مهم اونه از چه احساسي صحبت کني هليا. تو بي احساسي نظير نداره.

بچه ها زدن زير خنده. انتظار داشتم عصبي شه. اما برعکس بهم بيشتر نزديک

romangram.com | @romangram_com