#اگه_بدونی_پارت_143

_ چرا نبايد زنمو دوست داشته باشم.

صداي خودش بود. مرد من. اشوان. از بودنش تو همچين شرايطي ميخواستم

بال دربيارم. چقدر بودنش خوبه.

اومدو بالا سرم ايستاد و باز ادامه داد:

_ البته حق داري من سوگندو دوست ندارم.

قلبم شکستو سرمو پايين انداختم که دوباره با صداش به خودم اومدم:

- چون عاشقشم. ديوونشم.

سرخ شدم. بهم نزديک شدو ب*غ*لم کرد:

_ با دنيا عوضش نميکنم.

خدايا ضربانه قلبم هر لحظه شديدتر ميشد. داشتم ميمردم. اين کلمات قشنگ ترين

کلماتي بوده تا حالا تو عمرم شنيدم.

********************************

اشکان پوزخندي زدو از جاش بلند شد.

_ اميدوارم همينطور که ميگيد باشه.

و رو به من ادامه داد:

_ البته گمون نکنم “زن داداش”.

روي کلمه ي زن داداش تاکيد کردو از سالن خارج شد. حق با اشکان بود اين عشق يک طرفه

موندگار نبود. اشوان منو دوست نداشت بايد قبول ميکردم.

اشوان_ پسره ي احمق.

با عصبانيته خاصي نگاهش کردمو گفتم:

_ مگه دوروغ ميگفت.؟.

خيلي سريع با قدماي بلندو محکم به سمت حياط رفتم که پشت سرم اومدو بازومو محکم

گرفتو منو به عقب برگردوند.

_ چته؟ يهو رم کردي؟.؟

با حرص بازومو کشيدمو سعي کردم ازش دور بشم اما باز مانعم شد.

romangram.com | @romangram_com