#اگه_بدونی_پارت_140
يه لحظه احساس کردم بدنم مال خودم نيست انقدر بي حس بود که داشتم ميوفتادم
زمين که بلافاصله اشوان منو گرفتو تو اغوشش انداخت.
ديگه نفهميدم چي شد. فقط يادم مياد چشمام بسته شدنو همه جا تاريک شد.
با بي حالي چشمامو باز کردم. نور شديد چشمامو اذيت ميکرد يکم که گذشت
بهش عادت کردم. اينجا کجا بود؟.؟
- بهتري کوچولو؟
سرمو چرخوندمو اشوانو ديدم که کنارم نشسته. توي چهرش نه از عصبانيت خبري بود
نه از خوشحالي، کاملا خنثي. به ارومي سرمو تکون دادم.
_ زبونتم از کار افتاد؟.
با احساس تشنگي اروم زمزمه کردم:
_ آب.
لبخند زد. به من. باورم نميشد. به سمته پارچ رفتو ليوانو پر از آب کرد و به ارومي
منو نشوندو ليوانو به لبام نزديک کرد.
_ مرسي.
_ اينا رو ول کن تنبيت هنوز سر جاشه. چرا به حرفام گوش نميدي هان؟. دلت کتک ميخواد؟.؟.؟
با همون صداي ارومم جواب دادم:
_ فکر نميکردم انقدر سرد باشه.
يکم اخم کردو گفت:
_ همينه ديگه عقلت اندازه نخودم نيست. بعضيا وقتا فکر ميکنم بچه دارم بزرگ ميکنم.
يکم به هم نگاه کرديم که دوباره خودش گفت:
_ اينجوري نميشه از اين به بعد مثل يه بچه باهات رفتار ميکنم تا ادم شي.
با حرص گفتم:
_ من بچه نيستم.
- هه برو بابا.
romangram.com | @romangram_com