#اگه_بدونی_پارت_138
تو جام نشستمو چشامو ماليدم. چقدر خوابيده بودم. کل بدنم درد ميکرد.
با غر غراي هليا از جام بلند شدمو به دستشويي رفتم.
- پس بقيه کوشن؟
هليا لبخنده بدجنسانه اي زد و گفت:
_ کلک روت نميشه بگي اقامون کجاست جمع ميبندي.؟
خنديدمو گفت:
- کوفت کلا گفتم.
باز خنديدو گفت:
_ خودمم نميدونم صبح با اشکان از ويلا زدن بيرون هنوز پيداشون نشده.
- خانوما بريم.
با صداي نيما به سمتش برگشتيمو حرفشو تاييد کرديم و به سمت ساحل راه افتاديم.
دريا طوفاني بود. من که عاشقش بودم حتي وقتي طوفاني بود. با اينکه هوا سرد بود و
فصل مناسبي واسه ابتني نبود اما ظاهرا بچه ها ميخواستن شنا کنن.
تمام فکرم پيشه اشوان بود از اينکه بهم نگفته بود چرا داره ميره بيرون از دستش دلخور بودم.
_ سوگي بيا بريم.
_ نه هليا حوصله ندارم تو هم رفتي مراقب باش دريا بدجور طوفانيه.
_ بيخيال ابجي بپر بيا ديگه.
دلم نميخواست دلشو بشکنم واسه همين بلند شدمو دستشو گرفتم.
اب سرد بود واسه يه لحظه موهاي تنم سيخ شد.
- چقدر سرد.
هليا _ زم*س*تونه ديگه.
_ کدوم خلي اين موقع مياد ابتني.؟
خنديدو گفت:
- منو تو نيماي ديوونه.
romangram.com | @romangram_com