#اگه_بدونی_پارت_136


و بعد از اين حرفش منو از رو کناپه بلند کردو به سمت تخت برد تقلا فايده اي نداشت زور

من در برابر زور اون برابر با صفر بود. والا.

- ولم کن. ميگم ولم کن. جيغ ميزنما.

با شيطنت گفت:

_ بزن عزيزم مهم نيست.

با مشت زدم تو سينش که گفت:

_ اوي حواست باشه ها يادت که نرفته تلافيش دوبرابر.

_ ولم کن. ميخوام بخوام.

انقدر دستو پا زدم که اخرش با عصبانيت گفت:

_ به درک برو گمشو رو همون مبل. حيف الان حوصلتو ندارم وگرنه خب حالتو

ميگرفتم بچه جون.

با حرص از رو تخت بلند شدمو به جاي خودم برگشتم. پسره بي شعور يکم

بلد نيست احترام بذاره. چراغ اتاقو خاموش کردمو سرمو روي بالشت گذاشتم

تو دلمم کلي به اين هيولاي دو سر بدو بيراه گفتم.

با صداي بلند رعد و برق از خواب شيرينم پريدم. صداش انقدر وحشتناک بود که از ترس زير

پتوم قايم شدم. بارون با شدت زيادي ميباريد و قطر هاش مثل سنگ به شيشه ي پنجره ميخورد.

داشتم سکته ميکردم. تاريکي اتاق بيشتر اذيتم ميکرد.

باز صداي وحشتناکي اومد که نزديک بود پس بيوفتم. اسمون نا باورانه فرياد ميزد.

اوف اخه الانم وقته طوفان بود. خدايا ميترسم. از بچگيم از اين صدا متنفر بودم

اينجور شبا تو اغوش مامانم ميخوابيدم. صداي بعدي باعث از جام بپرمو با ترس خودمو

به تخت اشوان برسونم. دو دل بودم که برم کنارش يا نه که باز همون صدا باعث شد

خودمو با ترس رو تخت پرت کنم. اينکارم باعث شد اشوان از خواب بپر. واي خدا اين

که باز بليز تنش نيست.

_ چته رواني؟ چرا اينجوري ميکني.


romangram.com | @romangram_com