#اگه_بدونی_پارت_133
_ هي. هيچي فقط با هليا اومده بوديم يه چيزي بخوريم.
عصبي تر گفت:
_ هر دوتون غلط کرديد.
با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لحن گفت:
_ آدمت ميکنم. نميدونستم از اين غلطا هم بلدي بکني. غير از م*ش*ر*و*ب چيز ديگه ايم
کوفت ميکني؟
م*ش*ر*و*ب؟.؟.؟ يعني. يعني اون ليوان توش. خداي من.
_ من واقعا نميدونستم.
پوزخند عصبي زدو گفت:
_ دارم برات که نميدونستي. منو تو شب تنها ميشيم ديگه.
چشاشو ريز کرد و گفت:
_ فاتحتو بخون خانوم کوچولو.
و با عصبانيت ا کنارم رد شد و من با کلي فکرو خيال تنها گذاشت.
بالاخره مهموني تموم شدو مهمونا دونه دونه رفتن. خيلي خسته شده بودم با اينکه
تو طول شب کار خاصي انجام ندادم.
فرنگيس خانوم خسته روي يکي از مبل ها نشستو به ما که واستاده بوديمو مثل ديوونه ها
اينورو اونورو نگاه ميکرديم نگاه کردو گفت:
- چرا واستاديد بريد لباساتونو عوض کنيد من که وحشت کردم تو اين لباسا.
هليا - چشم خاله جون الان ميريم.
بعد رو به من ادامه داد:
_ هي سوگي بپر بريم.
با هم به طبقه دوم رفتيمو براي رفتن توي اتاقامون از هم جدا شديم.
با ارامش وارد اتاق شدم که از ديدن اشوان که مشغول باز کردن دکمه هاي پيرهنش بود
اروم جيغ کشيدم.
_ چته رواني؟ مگه جن ديدي؟
romangram.com | @romangram_com