#اگه_بدونی_پارت_132
با خنده گفت:
_ جونم؟
با مشت اروم زدم تو سينش گفتم:
_ تو چرا اينطوري ميکني با من؟.
باز با شيطنت گفت:
_ چه طوري ميکنم با تو؟
باز با بغض گفتم:
- اشوان؟
- جونم عشقم؟
ترجيح دادم سکوت کنم و بيشتر از اين اذيت نشم.
بالا خره از اون جو سنگين نجات پيدا کردم و به سمت بچه ها رفتم. هليا با ديدن من چشمک زد و گفت: _ کلک خوب با هم مي ر*ق*صيدينا قبلا تمرين کرده بودين؟
_ ببند هليا
خنديد و گفت:
- خوب چيه راست مي گم ديگه غير اينه؟
_ از دست تو. بقيه کجان؟
_ سر جاشون. بيا بريم يه چيزي بخوريم.
مثل هميشه قبل از اين که نظرم و بگم دستمو کشيد و منو به سمته ميز خوراکي ها برد.
با ديدن اين همه خوراکي خودمم گرسنم شد و مشغول ديد زدن ميز شدم.
قسمتي از نوشيدنيا نظرمو جلب کرد نميدونم چي بود يه محلول بي رنگ.
با کنجکاوي برداشتمو خواستم يکم ازش بچشم که با صداي عصبيه يه نفر
ليوان از دستم افتادو روي زمين شکست.
- چه غلطي ميکني؟
با ترس برگشتمو اشوانو ديدم که صورتش کاملا سرخ شده بودو با چشماي برزخيش زل زده
بود به من. نميدونستم دليله اين رفتارش چيه.؟ با صداي لرزونم گفتم:
romangram.com | @romangram_com