#اگه_بدونی_پارت_125

شوهر بي ادبه من. مظلومانه گفتم:

- يعني برم.؟

چشماشو ريز کردو گفت:

_ مگه من با تو شوخي دارم. گفتم برو بيرون.

_ باشه ميرم فقط اومدم بگم برادرت اشکان اومده بيا ببينش.

يه دفعه مثل جن زده ها بلند شدو گفت:

_ چي گفتي؟

از ترس به عقب رفتم که جلو اومدو سريع مچ دستمو گفت:

_ گفتم چي گفتي؟

با صدا ي لرزونم تکرار کرردم:

_ برادرت. او. اومده.

دسته ازادشو بينه موهاش کردو کلافه به زمين خيره شد. تقلا براي ازادي

مچه دستم بي فايده بود براي همين با همون صدا گفتم:

_ اشوان. دستمو ول کن. ميخوا. ميخوام برم.

با صلابت نگاهم کردو گفت:

_ لازم نکرده با هم ميريم.

از رفتارش شکه شده بودم. اين بشر کلا تعادل نداشت. منتظر بودم امر کنن تا تشريف ببريم بيرون

اما ديدم نه مثل اينکه اقا تصميمه رفتن نداره. خيلي ناجور زل زده بود به منو با اخم نگام ميکرد.

يا خدا اين چرا اينجوري نگام ميکنه.؟. چرا انقدر عصبانيه.؟ با يه قدم که به جلو اومد منو کاملا

به ديوار چسبوند. نفسم بند اومده بود. انقدر ترسيده بودم از نگاهش که حتي جرعت نميکردم

دليله اين رفتارشو بپرسم.

_مگه نازي ارايشت نکرده؟.؟

با صداي عصبيش به خودم اومدم. اينم شد سوال؟.؟

_ با توام.

انقدر بلند اين حرفو زد که نا خداگاه جواب دادم:

romangram.com | @romangram_com